#نقاب_من_پارت_53

و شرمندگي وعجز در برابر من پر شده بود .
به حدي عصباني بودم که ميترسيدم دوباره
کاري کنم که بعدا خودم با يادآوري آن بيشتر
عذاب بکشم ،ترجيح دادم زودتر اورا ترک کنم .
ذهنم قفل شده بود و هيچ پيامي نمي داد .
حس نفرت و دلخوري کم کم در من جان مي
گرفت ،به حدي که دلم مي خواست او را بکشم .
دامن لباسم را در دستم مشت کردم و لبه ئ
لباس کمي بالا آمد و سريع حرکت کردم و به
سمت حياط خلوت راه افتادم ،بدون توجه
به دنيل که صدايم ميزد ،از کنارش رد شدم .
روي نيمکت ته حياط خلوت پشت بوته ها
نشستم ،سرم را پايين انداختم و نم اشکي
در چشمانم حلقه زد .اما صدايش خيلي زود
مرا از عالم درون جدا کرد .

_سونيا ،تو اينجا چيکار ميکني ؟اونم کنار
دنيل ،ميدوني اون کيه ؟

با فرياد گفتم :

_من اينجا چيکار ميکنم ؟يا تو اينجا چيکار
ميکني ؟ميدوني من چي کشيدم ؟
_سونيا ،تو چته ؟
_اين اسم و رسم تازه چيه که دنبال خودت
راه انداختي ؟ تو يه آدم ديگه شدي ؟!
اصلا کي هستي ،کدوم واقعيه ؟ديگه نمي
شناسمت ...تو چي هستي ..کي هستي ...
خب بهتر بگم آقاي ويد من حالا ناراحت
شدي بعد اينهمه سال منو ديدي ...

پوزخندي زدم و گفت :

البته که ناراحت شدي ،نقشه هاتو بهم
زدم ،نه ..باشه باشه ...من ميرم .!!

_سونيا ،ديونه ام کردي ،اينجا چيکار ميکني.
کجا مي خواي بري ‌

romangram.com | @romangram_com