#نقاب_من_پارت_52
کمي دور و برش را نگاه کرد و بعد رو به من گفت :
_اونا ،اونجا نشسته ولي حواست باشه ،بهش
زل نزني .
به سمتي که او مي گفت نگاهي انداختم
آن لحظه ،زمان براي من ايستاد ،قيامتي در جانم
به پا شد و حالم را دگرگون ساخت ،بار ديگر به
آشوب کشيده شدم ،دنيل هر بار مرا با واقعيت
ديگري در زندگي ام ،مواجه مي ساخت.
چشم بستم و باز کردم ،ديگر فرق بين حقيقت
و رويا را تشخيص نمي دادم ،چيزي که زماني
بيشتر شبيه رويا بود ،حقيقت داشت و من را
در نورديده بود ، ديگر هيچ چيزي بعيد نبود .
با آن کت و شلوار سفيد و پيراهن مشکي اش
هنوز خواستني و زيبا به نظر مي رسيد .
چون گلهاي بهاري در پس زمستان سرد
در نگاهم به شکوفه نشسته بود .او هم
مرا با نگاه دنبال ميکرد هر دو بهم خيره
شده بوديم .
هنوز چيزي را که ميديدم ،باور نميکردم ،
در تمام آن لحظات به اين که آيا دچار توهم
شده ام ،مي انديشيدم !!
تا اينکه بلند شدم و به سمتش رفتم و اوهم
همين کار را کرد و به من نزديک شد و صدايم
کرد .
_س..سو..سونيا .
حتي صدايش هم خاطره شده بود ،روياي
روزهاي سختم بود که دوباره مقابل چشمانم
جان مي گرفت .مردي با رگ و ريشه هاي خودم .
اما چرا آزرده بودم ،خودم هم نميدانستم ،چرا !!
دستم را بالا آوردم و نا خودآگاه ،زير گوشش
کوبيدم . و در همان لحظه صداي جيغ چند
دختر پيچيد که متعجب مارا نگاه ميکردند .
اما او فقط نگاه ميکرد ،نگاهي که از ناراحتي
romangram.com | @romangram_com