#نقاب_من_پارت_5
_اونجوري که تو نگاه ميکني ،آدم ياد زندان
ميفته !
_مگه من چي کار کردم که فکر زندان باشم !
_خب ،اينجا زندان نيست ،ولي تو دست کمي از
زنداني نداري ؟!
_تو از کجا ميدوني ؟
_هيس هيس حرف نزن ،فقط راه بيفت .
هر چه نگاه کردم ،کس ديگري را نديدم .
مي ترسيدم ،اما بايد کاري ميکردم ،تنها
فکري که به ذهنم ميزد ،فرار بود .
دو قدم با من فاصله داشت و من به
دنبالش کشيده مي شدم . تمام قدرتم
را در پايم جمع کردم و از پشت به پشت
زانويش ضربه زدم ،تعادلش بهم خورد و با
زانو روي زمين فرود آمد و دستم آزاد شد .
چشمانم رابستم و با تمام قدرت دويدم . از
کنارش رد شدم و از پله هاي انتهاي راهرو بالا
رفتم . در شيشه اي بزرگي را ديدم ،دنياي
آزادي به نظرم پشت آن در قرار داشت ،که
نداشت .
دستش به دور کمرم حلقه شد و از زمين
بلند شدم .
_يعني آنقدر احمقي ،دختر .فکر کردي
ميتوني از دست ما فرار کني ؟
_منو زمين بزار عوضي ، آشغال
_نه ،بيشتر از اون که نشون ميدي
شجاع هستي ،خوشم اومد ولي پول
يه شلوار به من بدهکار شدي ،نگاه کن
شلوارم زانو انداخت ،ديگه به درد نميخوره.
من را روي زمين گذاشت و سرش را به
صورتم نزديک کرد و آهسته نزديک گوشم به
نجوا گفت :
_ديگه اين کار رو نکن ، هيچ راه فراري نيس.
بهتره قبول کني و با شرايط کنار بيايي ؟!
romangram.com | @romangram_com