#نقاب_من_پارت_4

مرد داخل شد و من با ترس بقيه حرفم را
ناگفته گذاشتم .مچ دستم را بين دستش
فشار داد و صداي فريادم به هوا برخاست .

_من هميشه ،خوش اخلاق نيستم .يادته
هشدار بهت دادم .مي خواستم جواب سوالات
تو رو بگم ،اما از ديدن اون نگراني توي چشمات
لذت ميبرم .
_دستم رو ول کن ،رواني .رواني
–چيه ،دردت اومد ،حالا مونده منو بشناسي .
آنقدر بي ادب نباش تا با هم دوستهاي خوبي
باشيم .به نظرت صلح و سازش بهتر از جنگ
نيست .
_من چرا بايد سازش کنم ،اونم وقتي حتي
نميدونم کجا هستم و شما ها کي هستين ؟
_به زودي مي فهمي .

مچ دستم را رها کرد و کمک کرد تا بلند شوم .
و با حرکت دستش ،در را نشان داد و خواست
تا همراهش از اتاق خارج شوم .چند قدم بر
داشت و من هنوز سر جايم ميخکوب ايستاده
بودم ،از چيزي که آن بيرون قرار بود براي من
رقم بخورد ،مي ترسيدم ، برگشت و نگاهش با
نگاهم گره خورد .مطمئن هستم ترس را درون
نگاهم خواند که دستم را گرفت و کشان کشان
مرا از آن اتاق نفرين شده ئ پر دلهره بيرون برد.

دستم را ميان دستش گرفته بود و به دنبال
خود مي کشيد .پس از خارج شدن از اتاق
وارد راهروي پهني شدم که با نور لامپ ها
ي آويزان از سقف روشن شده بود،هيچ پنجره
اي وجود نداشت و هوا بي نهايت سنگين بود .
از کنار دو در بسته ،در دو سمت خودم عبور
کردم و با تعجب به دنبال جوابي براي سوالاتم
سر ميچرخاندم .

_نترس ،زندان نيست !!
_زندان ؟!

romangram.com | @romangram_com