#نقاب_من_پارت_44

گفت :

_اگه با چشمام نميديدم ،باور نميکردم .

هر دو به سمت تخت رفتند و لبه ي آن
نشستند .و بعد من کل داستان را براي
آنها تعريف کردم .لورا با خنده و سارينا
با چشم به اشک نشسته از شادي ،به هر
جمله دل سپرده بودند .پس از پايان حرفهايم
دستي به ظاهرم کشيدم و گفتم :

_ديديد ،گفتم مي خندونمش ،اين تازه اولشه .

پشت به آن دو مقابل آينه ،ايستادم و مشغول
جدا کردن پرها از موهايم شدم ،که دستي از
پشت دور کمرم حلقه شد ،در آينه سارينا را
ديدم که خودش را به من چسبانده بود.در همان
حال گفت :

_ازت ممنونم سونيا
_من کاري نکردم .
_براي من بزرگترين کار دنيا بود .کاش هميشه
اينطوري مي ديدمش .
_ديگه کاري نميشه کرد ،بايد صبر کني .

خواهر بودم و مي دانستم غم برادر ،کمتر
از دردهاي پنهان در روح و قلب خود آدم
نيست ،خودم بارها غم فراق برادر را به
جان کشيده بودم ،سارينا مثل من غم
برادر داشت هر چند که لب به توضيح
نمي گشود .به سمت در رفتم و قبل از
خارج شدن گفتم :

_يه چيز ديگه ،ميرم و بر ميگردم واي
به حالتون اگه يه تيکه کوچيک از بستني
من کم شده باشه ،اون موقع من ميدونم و
شما دوتا ،نصفتون ميکنم !! گفته باشم ها .


romangram.com | @romangram_com