#نقاب_من_پارت_42

به راه انداخته بود ،اما او با شيطنت به من
نگاه ميکرد و من هنوز با دهان باز خيره به
او بودم .اما يکدفعه چشمانم را بستم شايد
از روي ترس بود و شايدم از شرم .
که ناگهان احساس خفگي باعث شد ،توده
اي از پر را در دهانم حس کنم ، هر قدر که تلاش
کردم ،بلند شوم نشد ، بدنم ميان دستانش
محصور شده بود .حس بدي داشتم و با ديدن
پوزخند گوشه ئ لبش ،بدتر هم شدم .گفت :

_هنوز جوجه اي !!!

چشمانم را ريز کردم و با تمام نفسم ،پرها را به
صورتش فوت کردم .گفتم:

_اتفاقا اينجوري نيست .
_دقيقا همين جورياست !!

دوباره يک مشت پر برداشت و با زور در
دهانم ريخت و از روي تخت بلند شد .
بدون درنگ من هم بلند شدم و کف هر
دوستم را به هم چسباندم و پر از پر کردم .
پشت سرش ايستادم و روي لباسش تکان
دادم ،از همه جاي لباسش پر آويزان شد .
وخودم از ته دل قهقه زدم .هر چند که از
واکنشش ميترسيدم ،اما در آن لحظه به
مردي ميخنديدم که دست کمي از کودک کم
سن و سال نداشت ،هر دو به کودک درونمان
برگشته بوديم .جايي براي اضطراب و توبيخ
نبود . او هم چند مشت پر برداشت وروي من
ريخت وخودش هم مستانه خنديد .و در همان
حال گفت:

_جوجه ...مرغ شدي !!

من هم با صورتم شکلکي در آوردم و گفتم :

_آره ...مثل تو که شبيه خروس شدي !!!

romangram.com | @romangram_com