#نقاب_من_پارت_41
لورا بالاخره تسليم شد و کنار من ايستاد ،تو
همين حس و حال بوديم که در باز شد و من بدون
آنکه حتي نگاهي کنم فرياد زدم ...سورپرايز...
و بالشت را روي صورتش تکان دادم ،تمام فضاي
جلوي صورتم با پر هاي معلق در هوا تار شد ،
وقتي پرها فرو نشست ،با صورت برزخي ئ
دنيل مواجه شدم از ترس ديدن آن نگاه خشمگين
رئيس دستم را روي دهنم گذاشتم و گفتم :
_هي.ي.ي.ي.ن !!!
لورا هم معلوم نبود کي غيبش زده بود ، حتما
خيلي ترسيده ،که با آن سرعت در رفته بود .
هر چند از نگاه خشمگين دنيل ميترسيدم
اما شيطنتم زورش در آن لحظه مي چربيد .
گفتم :
_إه خب ،اينجوري نگاه نکن ديگه!!
_چه جوري!!
_اينجور برزخي و عصبي ،آب که نريختم ،
پر بود .
نگاهي به کل هيکلش انداختم از نوک موهايش
تا روي کفشش ،پر نشسته بود .خنده ام گرفت
اما سريع خنده ام را پنهان کردم و گفتم :
_تازه ،خيلي هم قشنگ شدين .
متوجه پوزخند من شد و گفت :
_که خوشگل شدم ،آررره ؟
_آره .
در را بست ،دستم را کشيد و به روي تخت
پرتم کرد ،خودش بالا آمد و روي تنم خيمه
زد ،از ترس دهانم باز مانده بود ،منتظر هر
عملي بودم و حس پشيماني در جانم طوفان
romangram.com | @romangram_com