#نقاب_من_پارت_39
..نه ...پول ...نه ...کمک ميخواد ...
غم ....چشماش ...زنش ....من ..خونه
...بابام کجاست ؟ با هول چشمانم را
باز کردم ..تمام تنم از عرق خودم خيس
بود .آشفتگي به خوابهايم هم رسيده بود .
کمي نشستم و دوباره خودم را به جهان
خواب سپردم .
شب را با خوابهاي آشفته سپري کرده بودم
حوصله ئ ماندن بيشتر ،در اتاقم را نداشتم
آماده شدم و از اتاق خارج شدم ، صداي خنده
هاي ازته دل لورا و سارينا ،از اتاق سارينا به
گوش ميرسيد ،ابتدا فکر کردم خيالاتي شدم
اما بعد از چند لحظه مطمئن شدم که درست
حدس زدم ،شيطنتم و ياشايد حس کنجکاوي
ام به گل نشسته بود ،در زدم و بعد از شنيدن
صداي لورا وارد شدم .با ديدن لباس بچه گانه
تن سارينا و موهاي بهم ريخته اش ،خنده ام
گرفت ،گفتم :
من:سلام بچه ها
لورا :سلام سونيا
سارينا :سلام جوجو.
نگاهي به سارينا انداختم و باز خنده ام
گرفت ،اما خودم رو کنترل کردم و گفتم
_سارينا ،تو چند سالته ؟!!
_بيست و يک ،چطور مگه !!
_هيچي ،ميگم چرا اين قدر بچه ميزني ،نگو
واسه سنته !!
لحن کلامم اينگونه نبود ،اما از سر به سر
گذاشتن سارينا لذت ميبردم ،آخرين جمله را
که شنيد ،جيغي کشيد و بالشت کنار دستش
را برداشت و به سر من کوبيد .
با لحن خيلي جدي گفتم :
romangram.com | @romangram_com