#نقاب_من_پارت_38

زمستان يخ زده بود .براي جبران حرفي که
زده بودم ،ودر طلب دلجويي از سارينا گفتم :

_ميخواي کاري کنم ،دوباره از ته دل بخنده و
دو رديف دندونش جوري معلوم بشه که تا
حالا نديده باشي .هااان !!!

يکدفعه داد زد و گفت :

_واي ،بدبخت شدم !!

هول کردم و گفتم :

_چي شده ؟
_واي امروز بايد عکس جديد اينستاگرام
ميگذاشتم ،آنقدر مشغول شدم ،يادم رفت .

نميدانم چرا به طرز غيرقابل باوري آن
لحظه احمق به نظرم آمد ،اما هنوز من
جواب نداده بودم که دست لورا بالا آمد و
پشت گردنش نشست و با صداي توبيخي
گفت :

_خاک تو سرت نه واقعا ،خاک تو سرت .دلم
ترکيد با اون وايي که گفتي ؟!!

کل کل ميان سارينا و لوراخيلي خنده دار
بود ،ترجيح دادم در سکوت به حرفهايشان
بخندم .
شب توي اتاقم روي تخت درازکشيدم و به
دقايق شادي که آنروز داشتم فکر کردم و
خنديدم ،اما هر چقدر که ذهنم را در گير
ميکردم ،بازبه پله ئ اول بر ميگشتم .
دنيل انگاردر من ريشه داشت ،واز آن ريشه
هزارشاخه و برگ در من جوانه زده بود .


دنيل از من کمک خواسته ..نه منو خريده

romangram.com | @romangram_com