#نقاب_من_پارت_36

لبه ئ تخت نشستم و به دستانم نگاه کردم ،
آرام تر شده بودم ،اما هنوز بر خودم تسلط
نداشتم ، به فاصله چند روز همه چيزم را از
دست داده بودم .هر چقدر هم که دنبال دليل
مي گشتم ،بيشتر گيج مي شدم .
با اينکه دلم براي همه چيز و همه کس تنگ
شده بود ،اما سعي کردم زياد به آنها فکر
نکنم ،لباسهايم را پوشيدم و موهايم را خشک
کردم و يک طرفه بافتم و روي شانه ام انداختم .
در آينه به ظاهر مرتبم نگريستم ،واقعا آب مايع
حيات بود ،جاني به جسمم افتاده بود .کمي
دوباره روي تخت نشستم ،اما حوصله ئ انتظار
کشيدن هم نداشتم ،کارت در روي قفل بود ،
در را گشودم و با آرامش از پله ها پايين رفتم .
در بين راه چند خدمتکار و نگهبان ديدم ،اما
سعي کردم ،بي تفاوت از کنار همه عبور کنم .
وارد سالن شدم ،لورا بادختر جواني نشسته
بود و حسابي سر گرم گفتگو بود .آرام صدايش
کردم و گفتم :


_لورا

با همان مهر هميشگي ،به من نگاه کرد و گفت :

_جانم ،به به چه مرتب شدي !!
_ممنونم ،معرفي نميکني،ايشون کي
هستند؟!
_چرا عزيزم .

اما در همان لحظه ،مهمانش بر خاست و رو
به من گفت :

_وا ،بلا گرفته ،از خودم بپرس .

از پيچ و تابي که به دست و گردنش مي داد
و عشوه اي که در رفتارش بود ،خنده ام گرفت .
سعي کردم با صدا و حرکاتي شبيه به خودش

romangram.com | @romangram_com