#نقاب_من_پارت_35

نگاه پر معني و سنگيني به من کرد و من
به تنها چيزي که فکر ميکردم ،فرار از جو
و استرس آن لحظات ،که مرا بي تاب
ميکرد ،بودم .

_لورا ،تا با برادرت سر گرمي من به
کارام برسم .
_باشه ،عزيزم .کمد لباسات يادت نره .
–نه ،ممنونم .

بدون توجه به جاني،به سمت اتاقم به
راه افتادم .

اين بار با دقت بيشتري به اتاقم نگاه کردم .
شايد مجبور مي شدم زمان بيشتري را در آن
عمارت بمانم ،پس چاره اي جز مدارا و سازش
نداشتم ،دست تقدير مرا به اين اتاق کشانده
بود ،و فقط خدا مي دانست چه سرنوشتي در
انتظار من است .به ياد حرفهاي لورا ،کشوي
لباسها را بيرون کشيدم ،همه چيز آماده بود
از لباسهاي راحتي تا حوله و گيره و کش مو
فکر همه جا را کرده بودند .روي رگال لباس
هم انواع لباسها وجود داشت از پيراهن
گرفته تا شلوار هاي رنگي و بلوز هاي زيبا .
چندبار لباسها را روي رگال جابجا کردم و در
نهايت يک شلوار جين مشکي با بلوزي که به
رنگش بود و کمي برق ميزد ،انتخاب کردم و
روي تخت کناره هم گذاشتم .
حوله را برداشتم و وارد حمام شدم .
لباسهايم را در آوردم و گوشه ئ اتاق پرت
کردم ،وان حمام را پر از آب کردم و درون
اش نشستم ،حسي که داشتم با هيچ کلامي
قابل توصيف نبود .سنگيني آب و خستگي
ام ،دست در دست هم براي من لا لايي مي
خواندند ،پلکهايم سنگين شد و چشمانم را
در آغوش خواب سپردم .نميدانم چقدر طول
کشيد تا دوباره به زمان هوشياري باز گشتم ،
دوش گرفتم و حوله پيچ از حمام خارج شدم

romangram.com | @romangram_com