#نقاب_من_پارت_33
تک خنده اي کرد و برخاست و من را در
آغوشي که طعم مهرباني ميداد ، گرفت .
برخلاف تمام نگاه هاي نامهربان افراد
آن خانه ،بوي آرامش و اعتماد ميداد .
مي دانستم که مرا باور کرده و طناب
اميد رسيدن به عشقش را که اين روز
ها به نازکي مويي شده بود بر کلامم
بسته است. با خوشحالي گفت :
_ازت ممنونم .
_هنوز که کاري نکردم .
_همين قدر که اميد رو به قلبم برگردوندي
،کافيه .نميدوني چقدر به اين آرامش ودل
خوشي محتاج بودم .هر چند سونيا نمي
دونم چي بگم يا چيکار کنم تا کمکي براي
توباشم ؟!
_هيچي ،فقط همراهم باش .
_قول ميدم .
_لورا....
_هوووووم.
_هوووووم چيه ،دختر ،بله .
_ببخشيد ،بله ،ذوق زده شدم نميدونم
چي بگم .
_ميگم تو هم الان ميتوني کمکم باشي ها!!
_جدي ..چه کاري ميتونم انجام بدم ؟
_ميگم ميتوني واسه من لباس جور کني ،
از وقتي که اومدم همين مانتو و شلوار تنم
بوده ،بوي لاشه ئ حيون مرده گرفتم و
حسابي چندش شدم ،ميگم حالت خراب
نشد منو بغل کردي ؟؟حتما آنقدر هوس
کردي ،اصل متوجه نشدي ؟؟!!
و هر دو با هم خنديدم .
_تو به کمک من احتياجي نداري ،مگه کمد
لباس ها رو توي اتاقت نديدي .
_نه
romangram.com | @romangram_com