#نقاب_من_پارت_29
به هر بهانه اي به ديويد مي چسبيد و
ازش حمايت ميکرد .
_دنيل چي ؟ اون نفهميد ؟
_اوايل نه ،خب با هم دوست صميمي
بودن ،هيچوقت به دوستش ،اونم ديويد
شک نميکرد .
_ديويد چي ؟
_من فکر ميکنم اونم آدم خيانت نبود
آخه اونم کم کم کنار کشيد تا جايي
که روابطشون قطع شد .خيلي فاصله
گرفت .
–يعني دنيل هيچوقت شک نکرد و
هيچي نفهميد ؟
_نميدونم ،شايد به سارا خيلي اعتماد
داشت ،نميدونم ،يعني هيچکس هيچي
نفهميد .
_بعدش چي شد ؟
_ديگه منم تا همون قدر که تو ميدوني
ميدونم ، دنيل هم که لب وا نکرد و نميکنه ؟!
هر دو در سکوت به دنيل فکر ميکردند .
مردي که با خوشبختي قرنها فاصله
داشت ،زمان همه چيزش را به تاراج
برده بود . شايد مثل سونيا .
حرفهاي لورا تمام معادلات ذهنم را بهم
ريخته بود ،پس غم پنهان در چشمهايش،
درد ناگفتني اي بود ،دردي که با دوست
داشتن شروع شده و به تنها ماندن در خود
تمام شده بود .اما لورا چرا آنقدر غصه دار
بود ؟اينهمه تاسف ،از کجا سرچشمه مي
گرفت ؟نميدانم در اين خانه ئ بزرگ ،غم
چه کرده بود که دلگير تر از زندان براي همه
شده بود ؟من هم درگيرش شده بودم ،
صيدي که نمي خواست ديگر از دام صياد
نجات يابد . اينهمه فشار روحي و رازها
ي مبهم ،در اين روزها ويرانم کرده بود .
نگاهم به صورت لورا افتاد ،ناخوادآگاه
romangram.com | @romangram_com