#نقاب_من_پارت_23


از روي صندلي بلند شدم ،هنوز در شک
و دو دلي بودم ،نمي دانستم آيا تصميم
درستي گرفتم يا نه ،اما خوب که فکر
کردم ،متوجه شدم چاره اي جز اين کار
نداشتم ،دست سرنوشت مرا به آن سوي
سرزمين مادري کشانده بود ، جايي ماوراي
خانه ام .
هنوز پشتش به من بود و سيگارش را به
داغي بر لبانش مي چسبانيد .

_قبل از اينک برم ،حداقل بگو اين زن
کيه ؟
_براي امروز بسه ،گفتم که برو .
_حداقل همين سوال رو جواب بده ،بعد
من ميرم .

چند لحظه سکوت کرد و بعد به آرامي گفت

_همسرم .

آب سردي ،بر حرارت ناشي از عصبانيت و
دلخوري بر جسمم ،گويي پاشيد .
غصه دار بود و اين غم در عمق وجودش
لانه داشت ، و وقتي آرام نام همسر را لب
زد ،فريادي بود در گوش خسته ئ من .
بر خلاف اينکه محکم به نظر مي رسيد ،
درمانده بود و دلشکسته .خوب ميدانم
غم فراق يک چيز است و غم سرگرداني
چيزي ديگر . شجاعت خرج کردم و گفتم :

_چرا خودتون ،دنبال همسرتون نميگردين ؟!

اين بار با حرص سيگارش را فشرد و در زير
سيگاري خاموش کرد .دو دستش را در جيب
شلوارش فرو برد و همچنان از پنجره بيرون
را نگريست .


romangram.com | @romangram_com