#نقاب_من_پارت_18
تر ازدهنت حرف ميزني ،چاره اي ندارم .
عصباني شده بود ،تاخواست حمله کنه ،از
زير دستش فرار کردم و از پشت دست
راستش را گرفتم و پيچوندم وضربه اي
به گردنش زدم ،بيهوش شد و همانجا افتاد.
برگشته بود و به ديوار در حالي که شاهد کارها
ئ من بود ،تکيه داده و به من مينگريست .نگاهش
کردم و گفتم :
_چرا جلو شون رو نگرفتي ...ها ؟
جوابي نداد و با آن دوچشم پر راز سياهش باز
به من خيره ،نگريست .چشم غرّه اي رفتم و راه
خروج را در پيش گرفتم ،که با صدايش ميخکوبم
کرد .
_قبل رفتن بيا ،بايد حرف بزنيم .
پشتش را به من کرد و بدون توضيح ديگري
رفت .چيزي در عمق نگاهش ،مرا به سمتش
مي کشانيد ،رازي در پس ،آن دو چشم سياه
بي شک وجود داشت ،نمي دانم چه بود ،اما
بي اختيار به دنبالش رفتم .
وارد اتاق بزرگي شدم ،مبلهاي چرمي سياه
فضاي سنگيني ساخته بود .
ميز بزرگ و صندلي نئوني اش پشت به پنجره
قرار داشت و روي ميز يک لب تاپ خودنمايي
ميکرد .
رفت و پشت ميزش نشست .من هم در دورترين
فاصله از او ،روي صندلي نشستم .که گفت :
_فکر نکنم ،بهت دستور داده باشم بشيني ؟
_من به دستور کسي احتياج ندارم .
وبه فارسي گفتم ، با اون چشماي قشنگ پر ابهامت .
عصبي غريد و گفت
romangram.com | @romangram_com