#نقاب_من_پارت_17
_اين مرد کي بود ؟انگار همه ازش ميترسيدن !
دوباره چشمهاي مشکي اش در ذهنم نقش بست
چيزي در عمق نگاهش من را جذب ميکرد .و به
فکر وا ميداشت .در خيال خودم بودم که لورا
گفت :
_اون رييسه ، ميدوني کيه ،ميدوني چه کارهايي
ميتونه بکنه !!!
_هر کاري ،واسه من مهم نيست .
_اينطوري حرف نزن ،دختر دنبال دردسر هستي؟!
امروز شانس آوردي ،که چيز بدي نگفت !!
_واسه من مهم نيست .
_بسه ،دختر برو زودتر سر و لباست رو مرتب
کن و يه چيزي بخور و زودتر به اتاقش برو ،تا
بيشتر عصبي نشده .
_هه هه...حتما همين الان ميرم .
_منظورت چيه ؟
_منظور ...منظورم اينه که من الان از اينجا
ميرم .منتظرمه ...زرررررت .
بدون توجه به اطرافيان،به سمت در خروجي
حرکت کردم ،احساس کردم از پشت کسي به
من در حال نزديک شدن است.برگشتم و نگاه
کردم حدسم درست بود، باديگاردي در يک
قدمي من ايستاده و ميخواست مانع خروج من
شود .دستش را مشت کرد و آماده حمله کردن
شد ،من هم با اولين حرکتش جا خالي دادم و با
پاضربه اي به صورتش زدم، خم شد و صورتش
را ميان دو دستش گرفت و همان لحظه،
دومين باديگارد سمت من آمد و به من نزديک شد .
با لحني تمسخر آميز گفت :
هنوز خيلي جوجه اي ،خانوم کوچولو .
–هه ..بگو نميتونم از پست بر بيام آقا
خروسه .
_حيفه صورتت خراب بشه .ولي گنده
romangram.com | @romangram_com