#نقاب_من_پارت_16

تصميم گرفتين .

ترس و وحشت را در چشمان تک تک افراد
حاضر در آنجا ميديدم ،به قدري صدايم
محکم و عصباني بود ،که باعث بهت و سکوت
همه شده بود ،لورا که پشت سر من ايستاده بود
حرفي نميزد و به رييس چشم دوخته بود .
دستش را مقابل دهانش گرفته بود و منتظر
ايستاده بود . صدايي نبود ،همه سکوت کرده
بودند .

رييس چهره به چهره من شد و دو چشم سياه
اش را به چشمان سبز رنگ من دوخت .
در عمق نگاهش نه ترسي ديده مي شد و نه
خشمي ، اما نميدانستم علت اين سکوت
اطرافيان چيست ؟! شايد من اشتباه فکر
ميکردم و بايد مي ترسيدم ، اما بيشتر حس
غم را ديدم تا ترس .
اين مرد چه کسي بود که همه اينطور از او
مي ترسيدند .
از جايش بلند شد و نگاهش تغيير کرد
اينبار حتي خشم در صدايش معلوم بود
با لحني محکم و قاطع در حالي که به
سمت اتاق کارش مي رفت گفت :

_نيم ساعت ديگه ،تو اتاق کارم منتظرم
مراقب رفتارت باش ، امروز شانس با تو
بود ،که اين رفتار من رو ديدي .

قدم بر داشت و صداي برخورد کفشش
با سراميک ،سکوت فضا را شکست ‌.
محکم و استوار قدم بر مي داشت .
بدون کوچکترين ترديد و بازگشت ،رفت
ومن دوباره تنها با سوالاتم ماندم .

لورا دستش را هنوز با تعجب جلوي دهنش گرفته
بود وبا تعجب به ما نگاه ميکرد.


romangram.com | @romangram_com