#نقاب_من_پارت_123
_ولي..
ولي چي؟
_تو بد شرايطي منو تنها گذاشت!
_چرا؟
_خب وقتي مادرم مرد، من تنهاترين آدم شدم،
و افسردگي شديدي گرفتم، پيش دکتراي روانپزشک
زيادي پدرم منو برد، خب روزاي سختي بود.
آهي کشيدم و به دنيل نگاه کردم چشمانش
غمي داشت، شايد او هم مثل من بغض
سنگيني داشت.
_بي معرفت حتيخداحافظي نکرد و رفت، باور
ميکني بغض ميکنم اما هيچوقت گريه نه..
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
_ پدرم خيلي براي تغيير حالم تلاش کرد
هر کلاسي که بگي رفتم، رزمي، هنري،نقاشي
هيچوقت يادم نميره پدرم همش ميگفت
تلاشت رو بکن بخاطر من.
_خب پدرت بود، دوستت داشت.
_آره ولي اين قهر مان چرا منو فروخت؟!
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
_اينم کل زندگي من رييس.
در سکوت به صورتم مينگريست.
دوباره گفتم:
-خوب تو بگو تا حالا عاشق شدي؟
به فارسي به خودم گفتم:
romangram.com | @romangram_com