#نقاب_من_پارت_122


_ادامه اش


فکر کنم ناراحت شده بود، چون با عصبانيت
حرفش را ميزد و من فقط در جواب ميخنديدم.

_قبل از اينکه توي دنياي بچگي کسي را
بفهمم، اونو شناختم، خب اون يه پسر بامزه
و دوست داشتني بود.هميشه تو ناراحتي ها
کنارم بود.


بعد به فارسي زير لب گفتم:
اون به دلم خيلي نشست، همونقدر زيبا و گيرا.....

دوباره گفتم:

_من يه دختر سرکش بودم از بچگي همه رو
اذيت ميکردم، تنها کسي که تونست از پس
من بربياد، و منو رام کنه، اهورا بود، آره
اهورا....اهورا...قشنگه نه؟!


نگاهش کردم ، لبخندي روي صورتش نقش
بسته بود، نميدانم شايد حرفهايم خنده دار
بود، گفتم:


_هر وقت گريه ميکردم، اولين کسي بود که اشکامو
پاک ميکرد، اون موقع ساميار(ديويد) يه مريضي بد
گرفته بود، مجبور شد بياد لندن، ميدوني چيه؟
_چي؟!
_من فکر ميکنم اگه اهورا و ساميار همديگه رو ميديدن
دوستاي خوبي ميشدن!

يک دفعه دلم گرفت، با بغض گفتم:


romangram.com | @romangram_com