#نقاب_من_پارت_121

جوابي نداد، هنوز به من نگاه مي‌کرد، يک دفعه گفت:

_تا حالا عاشق شدي

متعجب نگاهش کردم، احساس کردم چشمانم بي نهايت
گرد و بزرگ شده اند، تازه منظورش را فهميدم و گفتم:


_آره

احساس کردم حسابي حرص ميخورد، که گفت:

_کي

به روبه رو نگاه کردم و گفتم:

_تو نميشناسيش، مال زماني بود که وقتي باهاش
بودم خيلي خوشحال بودم.

نفس عميقي کشيدم و گفتم:

_ولي الان نمي دونم اين عشق کوچولوي خپل من
کجاست؟

با تعجب گفت:

_خپل
_آره
_چرا
_خب خيلي چاق و بامزه بود.
_اونوقت چند سالت بود ؟
_خب من ده سالم بود، خيلي زمان گذشته.

نفس عميقي کشيدم و گفتم:

_همين.

با لحن محکم و دستوري گفت:

romangram.com | @romangram_com