#نقاب_من_پارت_107


بنده خدا خيلي سريع، حرکت کرد،
دنيل رو از شيشه عقب ديدم که دنبال
ماشين تا مسافتي دويد، اما بعدش خسته
شد، وايستاد.منم براي اذيتش سرم رو از شيشه
بيرون کردم و برايش شکلک درآوردم.
وقتي از او دور شدم، با خيال راحت آدرس
خونه ساميار را به راننده دادم.
وقتي به مقصد رسيدم، کرايه ماشين را حساب
کردم و پياده شدم. در خيال خودم به کارهاي
امروز مي‌خنديدم، که قبل از زنگ زدن، در خودش
باز شد، ساميار با موهاي ژوليده و لباس خانگي اش
من را نگاه مي‌کرد، از ديدن قيافه ساميار بيشتر خنده ام
گرفت.که با تعجب گفت:

_چيه!مي‌خندي


يک دفعه قيافه جدي به خودم گرفتم، و گفتم:

_اي خدا، من چه بدبختما، مردم ميگن چرا ناراحتي
، حالا که مي‌خندم، ميگي چيه چرا مي‌خندي


جلو آمدو بغلم کرد گونه اش را بوسيدم و گفتم:

_سلام داداش

ساميار تک خنده اي کرد و گفت:

_چطوري ملوسک داداش
_خوبم، داداشي، فعلا بيا بريم بيرون، اينجاها
رو نشونم بده، يه چيزي هم بخوريم، صبحونه
نخوردم، گشنمه.

_بيني ام را کشيد، و بلند خنديد و گفت:

_اي شکمو، صبر کن تا آماده بشم، تو هم برو

romangram.com | @romangram_com