#نفرین_رخسار_پارت_9
-مانباید به خودمون ترس راه بدیم ماباید قوی باشم و ناامید نشیم و گرنه خیلی زود مثل نفرات قبلی قربانی میشیم؛ ما باید موفق بشیم.
انگار نیروی تازه ای به جمعمون وارد شد و من باز هم خدا رو شکر کردم از همراهی هیربد.
فرداد:
-ما خوراکی و هر چیز دیگه که لازم باشه بر می داریم؛ فقط کسی تو جمع ما پزشک هست؟
نگاهی به هیربد انداختم:
-بله ایشون متخصص مغز و اعصابه.
فرداد لبخند زد:
-پس لطف کن وسایل پزشکیتو بیار، ممکنه اونجا مشکلی پیش بیاد همراهتون باشه بهتره.
همه چیز هماهنگ شد وبچه ها یکی یکی ازهم خداحافظی کردن و قرارمون شد فردا صبح ساعت ۱۰ جلوی همین کافی شاپ…
∵مهیار∵
دستامو توی جیب کتم فرو کردم و آه کشیدم. هوا رو به سردی می رفت و دل من هر روز بیشتر از دیروز پراز غم میشد… گوشیمو بیرون آوردم و به عکسش روی صفحه ام دست کشیدم و اشکام باز داغونم کرد. عاشقش بودم برای اولین بار دلم می خواست کنارش یه زندگی آروم رو شروع کنم ولی نامردی کرد و دلمو شکوند و باخ*ی*ان*ت*ش باعث شد دست ازتمام دنیا بکشم و از دخترا متنفر بشم…
کلید رو توی قفل در آپارتمانم چرخوندم و صدای خنده هاش توی گوشم پیچید ودلم لرزیدواشکام بیشترشد…وارد آپارتمان ساکتم شدم وآهی کشیدم.
کتمو بیرون آوردم و قهوه جوش رو به برق زدم و باخودم فکر کردم چقدر چشمای این دختره مانوش شبیه چشمای عشقم شیرین بود… دلم می خواست فراموشش کنم ولی نمی تونستم دیگه از این زندگی خسته شدم و بهترین راه همراهی هیربده توی این سفر چون دیگه دلیلی ندارم که بخوام به خاطرش زندگی کنم. دیگه هیچ کس رو توی این دنیا ندارم که برام مهم باشه…
صدای زنگ آپارتمان توی گوشم پیچید ولی انقدر بی حال بودم که نمی تونستم از جام پاشم و در رو باز کنم… فنجون قهوه رو محکم بین دستام فشردم و صدای خورد شدن شیشه ها و سوزش شیشه که توی گوشت دستم فرو می رفت منو به خودم آورد و اشکام جلوی دیده مو تار کرد فریاد زدم:
-ازت متنفررررم شیریننن…
∵مهسا∵
لباسامو تا کردم و توی ساک دستیم گذاشتم. یکمی می ترسیدم ولی دیگه این زندگی نکبتی برام اهمیتی نداشت. دلم نمی خواست دیگه زندگی کنم پس بهتر بود یه جوری بمیرم. از موقعی که به دنیا اومده بودم مادرم مرد و پدرمم ۱۲ سال بعد رفت یه زن آمریکایی گرفت و رفت اونور آب و من موندم و یه ویلای دراندشت و تنهایی هام که اگر ژاله رو پیدا نکرده بودم حتمااز تنهایی دق می کردم.
بابام فکر می کرد نیاز من تنها پوله و هر ماه میلیون میلیون پول می ریخت به حسابم و جواب من تنها پوزخندی روی لبام بود آرزو می کردم ای کاش جای این همه پول یکم محبت خرجم می کرد ولی اون انگار نه انگار دختری داره که چشم انتظارشه…
آهی کشیدم و به آشپزخونه رفتم. یه ساک بزرگ برداشتم و هر چقدر که تونستم خوراکی و آب و وسایل مختلف دیگه هم برداشتم و دوتا ساکمو کنار هم قراردادم و به سمت تخت خوابم رفتم و برای هزارمین بار عکس مادرمو ب*و*سیدم و چشمامو بستم…
romangram.com | @romangram_com