#نفرین_رخسار_پارت_8
-اگر می بینید منم اینجام فقط به اصرار راساست من نمی خواستم بیام ولی راسا دلش می خواست بیاد.
هیربد:
-ژاله ول کن این حرفا رو؛ خب شاید دوست دارن باشن تو چی کارداری؟ بهتر نیست حرفاتو شروع کنی؟ من دوست دارم این مسئله هر چه زودتر حل بشه.
نگاهی به جمعمون انداختم. ۸ نفر بودیم ۴ تا دختر و ۴ تا پسر. این جوری خوب بود اما من دلم می خواست پسرا بیشتر باشن چون هر چی باشه مرد هستن، دخترا می ترسن و زود جا میزنن…
کمی ازقهوه ام نوشیدم:
-همین جور که همتون خبر دارید ما قراره به یه ویلای نفرین شده بریم که ۵۰ ساله توی نفرینه و تا حالا هر کس رفته اونجا زنده بیرون نیومده. من نمی دونم قراره چی پیش بیاد شاید هیچ کدوم ازماها ازاون ویلا زنده بیرون نیایم ولی من خودم مصمم هستم که نفرین اون ویلا رو بشکنم. ازهمین الان بهتون میگم که بعداً نگید من نگفتم اون ویلا پراز خطره پراز اتفاقات وحشتناک هر کدومتون که طاقتش رو ندارید از همین الان کنار بکشید چون من اصلا دوست ندارم بعدا سرزنشم کنید. من خودم دست از زندگیم شستم ومیخوام برم توی اون ویلا شماها هرکدوم مختارید که بیاید یا نه… هرکس بامنه دستشو روی دستم بذاره هرکی ام ترسوئه و نمیخواد بمیره میتونه ازهمین جا برگرده…
دستمو جلو بردم. اولین نفر هیربد بود که دستشو روی دستم گذاشت و دل من قرص شد به بودن پسرخاله ی عزیز و مهربونم… نفر دوم و سوم مهسا و مانوش دوستام بودن و من محکمتر از قبل شدم و نفرچهارم و پنجم پیام و مهیار بودن و آخرین نفرات هم راسا و فرداد…
هیربد:
-من مصمم هستم همراهیت کنم؛ ژاله… و می کنم.
پیام:
-ازکی شروع کنیم؟
مهیار:
-فردا میشه اول مهر… یعنی فصل پاییز.
مهسا:
-فردا صبح ساعت ۱۰ جلوی همین کافی شاپ قرار میذاریم همین جا جمع میشیم ومیریم.
گفتم:
-من و هیربد دو تا ماشین میاریم فقط درمورد وسایل باید همه چیز برداریم ممکنه دیگه هیچ وقت نتونیم از اون ویلا خارج بشیم.
لرزشش خفیف راسا رو دیدم وتوی دلم آهی کشیدم و سکوت سنگین جمع رو هیربد شکست:
romangram.com | @romangram_com