#نفرین_رخسار_پارت_7
-نه هنوز چند نفر نیومدن باید صبرکنیم.
در کافی شاپ باز شد و مهسا و مانوش دو دوست عزیز من وارد شدن. بلند شدم و براشون دست تکون دادم که با لبخند اومدن سمتم…
-ایشون مهسا ۲۴ ساله و ایشون مانوش ۲۳ ساله دوستای من هستن که قراره توی این سفر همراهیمون کنن.
مهسا گفت:
-سفرمرگ.
و خندید… طبع شوخی داشت و این برای روحیه بچه ها خیلی می تونست خوب باشه.
گفتم:
-کسی دیگه مونده؟
پیام نگاهی بهم انداخت:
-بله دو نفر دیگه هنوز موندن.
سری تکون دادم که هیربد گفت:
- فعلا یه چیزی سفارش بدید تااونام برسن.
بچه ها سفارش دادن و مشغول خوردن بودیم؛ که اون دو نفر هم رسیدن. به چهره ی دختره نگاه کردم هنوز برای این مسافرت پر خطر خیلی بچه بود و مشخص بود یه غم بزرگ توی چشمای میشی رنگشِ… خوشگل بودو این کاملا از چهره اش مشخص بود. حیف نبود برای مرگ؟ هنوز براش زود بود.
پیام پسره رو درآغوش گرفت و بعد گفت:
-اینم دوست من فرداد و ایشونم خواهرش راسا خانم که ۱۹ سالشه.
پوزخند تلخی روی لبم نشست:
-فرداد فکر نمی کنی خواهرت هنوز آمادگی اومدن به این مسافرت رو نداره؟
نشستن و تکمیل شدیم…
فرداد:
romangram.com | @romangram_com