#نفرین_رخسار_پارت_6




به عکس مقابلم نگاه کردم… تصویری از دور نمای ویلا و آدرسش… نمی دونم چرا… ولی دلم می خواست پا بذارم توی اون ویلا؛ حتی اگر سرنوشتم مرگ باشه دلم می خواست اون ویلا رو از بین ببرم و طلسمش رو باطل کنم. تاالان قربانی زیاد داشته نباید میذاشتم باز هم زندگی آدمای بی گناه به خطر بیفته…

این عکس متعلق به تقریبا 50 سال قبل بود زمانی که این ویلا هنوز طلسم نشده بود و خیلی قشنگ و پر رفت و آمد بود؛

قرار بود دوتااز دوستامو هم باخودم ببرم دلم نمی خواست تنها باشم اون دو تا هم پایه بودن و همه جا همراهیم می کردن. خوشحال بودم که هیربد همراهمه چون اون از ما بزرگتر و با تجربه تر بود و مهمتر این که پزشک بود.

نگاهی به ساعتم انداختم فقط ۳ ساعت دیگه به ساعت قرار توی کافی شاپ مونده بود و من استرس داشتم… به ناچار برخاستم و به حمام رفتم…

روی صندلی نشستم… هنوز کسی جز من نیومده بود. نگرانی توی دلم اذیتم می کرد. قهوه سفارش دادم که هیربد و دو تا پسر دیگه وارد شدن بی تفاوت نگاهشون کردم که اومدن ونشستن.

هیربد:

-سلام ژاله… خیلی وقته رسیدی؟

نگاهی به چهره ی دو پسر رو به رو انداختم:

-نه همین الان رسیدم.

هیربد به دو پسر اشاره کرد:

-این دو تا دوستام هستن. پیام که ۲۵ سالشه و کاملا عاشق هیجان و جاهای ترسناکه وایشونم مهیار ۲۷ سالشه وکارش نقاشی روی دیواره و چند تا گالری تابلو هم داره.

به مهیار نگاه کردم چشمای بانفوذی داشت انگار می تونست تمام درون آدم رو بخونه و این خوشحالم می کرد. پیام هم از چهره اش مشخص بود که دنبال دردسره وهیجان رو خیلی دوست داره.

دستمو جلو برد و به نوبت با دوتاییشون دست دادم:

-ژاله هستم از آشناییتون خوشبختم.

مهیار:

-منم همین طور. بهتر نیست شروع کنیم؟

پیام:


romangram.com | @romangram_com