#نفرین_رخسار_پارت_5
-یک ویلا… ویلای نفرین شده.
دست راسا توی دستم لرزید. نگاهی به صورتش که وحشتزده بود انداختم و تند گفتم:
-آروم باش راسا… من که قبول نکردم گفت تاحالا هرکی رفته به اون ویلا زنده بیرون نیومده پس مگه دیوونم که قبول کنم.
دستشو از دستم کشید وگفت:
-ولی من میخوام بریم.
با حیرت گفتم:
-چی؟… بریم؟…
-آره میخوام بریم…دوتاییمون.
اخم کردم:
-ولی من هرگز این کار رو نمی کنم راسا بهتره این بحث رو تمومش کنی. حتی اگرم برم قرار نیست که تو رو هم ببرم.
-یعنی تو میخوای منو اینجا تنها بذاری و بری؟
به قطرات اشک روی صورتش نگاه کردمو دلم سوخت:
-نه راسا من اصلا خودمم نمیرم تو رو اینجا ول نمی کنم.
- فرداد بیا باهم بریم؛ به خدا من خسته شدم از این یک نواختی هرچی شد بشه من بریدم… دیگه بعد مامان و بابا زندگیمون رنگی نداره پس قبول کن.
-ولی عزیزم خودت میدونی مشخص نیست آینده ی ما توی اون ویلا چی بشه حتی شاید مثل قبلیا زنده نمونیم پس چرا میخوای همچین ریسکی رو قبول کنی آخه؟
-چون خسته شدم فرداد، به خدا دیگه نمیخوام زنده بمونم. بریم باشه؟
نگاهی به چشمای پر از خواهشش کردم و نمی دونم چرا زبونم قفل شد:
-باشه راسا حالا که تو میخوای میریم…
∵ژاله∵
romangram.com | @romangram_com