#نفرین_رخسار_پارت_10
∵مانوش∵
چمدونمو برداشتم و از آپارتمانم زدم بیرون. نگرانی توی دلم بیداد می کرد. آژانس جلوی ورودی مجتمع منتظرم بود سوار که شدم آدرس آسایشگاه رو دادم و چشمامو بستم…
از موقعی که پدرم توی سانحه تصادف مرده بود مادرم که خیلی بهش وابسته بود افسردگی گرفته بود و حالش خیلی بد بود… یه شب هم حالش بهم خورد و وقتی بردیمش دکتر فلج شد و آلزایمر گرفت دیگه نمی تونستم ازش نگه داری کنم برای همین گذاشتمش آسایشگاه و خودم تنهایی زندگی رو شروع کردم و در این بین دلم خوش بود که دو تا دوست دارم که برام مثل خواهرم می مونن و حاضر بودم براشون جونمو فدا کنم… ژاله ومهسا. خیلی برام عزیزبودن ووقتی ژاله بهم پیشنهاد شرکت توی این سفر خطرناک رو داد بدون ترس و دودلی قبول کردم تا همراهیش کنم و وقتی مصمم تر شدم که شنیدم مهسا هم توی این سفر هست.
-خانم رسیدیم.
چشمامو باز کردم درست بود رسیده بودیم. کرایه رو پرداختم و وارد آسایشگاه شدم. خانم شریفی مدیر آسایشگاه طبق معمول با دیدنم بامحبت درآغوشم کشید و من از وضعیت مادرم سوال کردم…
ویلچر برداشتم و سوارش کردم و به حیاط آسایشگاه بردمش. صورت بی روح و سردش غم دلمو هزار برابر می کرد دستشو گرفتم:
-سلام مامان. من دخترتم مانوش.
یه لحظه نگاهم کرد و بعد باز به درختایی که با حرکت باد تکون میخورد خیره موند.
-مامان من شاید دیگه زیاد نتونم بیام تا بهت سر بزنم آخه با دوستم ژاله دارم میرم به یه مسافرت که مدت زیادی هم ممکنه طول بکشه مواظب خودت باش! غصه هم نخور باشه؟
دستمو فشار داد… آبمیوه ای از کیفم بیرون آوردم و براش ریختم تو لیوان و آروم دهنش کردم؛ دستای سردشو ب*و*سیدم و برش گردوندم به اتاقش.
به اتاق خانم شریفی رفتم و سفارش مادرمو کردم و بعد باز باآژانس به سمت کافی شاپ مورد نظر رفتم.
پیاده که شدم باد باعث شد شالم لحظه ای از سرم بیوفته سریع شالمو سرم انداختم و نگامو بالا آوردم که چشمم تو چشم مهیار افتاد که با بهت و غصه نگاهم می کرد. معنی نگاهشو درک نمی کردم برای همین هم سرمو به معنای سلام تکون دادم که اون انگار به خودش اومد سریع نگاهشو گرفت و سرشو تکون داد. چمدونمو برداشتم و آروم به سمتش رفتم. جز من واون کسی هنوز نیومده بود.
-ژاله نیومده هنوز؟
-نه فقط من و شمااومدیم. اگر سردتونه بریم داخل کافی شاپ تا بیان بقیه.
چمدونمو گذاشتم کنار و خودم هم کنارش:
-نه هنوز بادش ملایمه سرد نشده…
دیگه حرفی نزد. کم کم بچه ها اومدن و ساعت ۱۱ بود که تکمیل شدیم.
romangram.com | @romangram_com