#نفرین_رخسار_پارت_11
ژاله گفت:
-دخترا با یه ماشین پسرا هم با یه ماشین.
هیربد اخم کرد:
-نه اصلا… خطرناکه ژاله. ۲ تاپسر و ۲ تا دختر تو یه ماشین ۲ تا پسر و ۲ تا دختردیگه هم تویه ماشین. مرد باید توی ماشینا باشه در ضمن صلاح هم نیست تو رانندگی کنی نگرانم… من و مهیار رانندگی می کنیم بهتره.
ژاله حرفی نزد که هیربد گفت:
-فرداد و راسا خانم و مهساخانم تو ماشین من، مانوش و پیام و ژاله هم توماشین مهیار.
همه قبول کردن. لوازم رو توی ماشین ها جا دادیم و من بااسترس زیاد روی صندلی عقب نشستم و ژاله کنارم. مهیار راننده و پیام کنار دستش.
اول ماشین هیربد حرکت کرد و مهیارهم پشت سرش.
دست ژاله رو گرفتم:
-ژاله، قبل اومدن رفتم پیش مامان.
-خوب کاری کردی ممکنه دیگه حالا حالاها نتونی ببینیش.
-شایدم دیگه هیچ وقت نتونم ببینمش.
آهی کشیدم که ژاله بانگرانی گفت:
-این همه ناامید نباش دختر، خدابزرگه کمکمون میکنه من مطمئنم.
به ناچار سری تکون دادم وبه خیابونا نگریستم واز ته دلم از خدا کمک خواستم…
دقیقاً ۲ ساعت بود که بی وقفه در حرکت بودیم که ژاله با بد خلقی رو به مهیار گفت:
-من خسته شدم بابا… بزنید کنار دیگه داره حالم بهم میخوره.
مهیار از آینه نگاهی به چهره ی دوتامون انداخت و بعد رو به پیام گفت:
-داداش لطف کن زنگ بزن به هیربد بگو رستوران دید بزنه کنار.
romangram.com | @romangram_com