#نفرین_رخسار_پارت_59

-چی؟

-اینکه باید دوباره برگردیم توی اون ویلا.

-اما چاره ای نداریم.

رسیدیم به ویلا و وارد شدیم. بچه ها بادیدنمون زودبه سمتمون اومدن و پشت سرهم سوال کردن که هیربد گفت:

-تو رو خدا اجازه بدید بشینیم و یه چیزی بخوریم بعد تعریف می کنیم براتون.

هوا کم کم تاریک میشد و سوز سردی میومد. میون درختا پتو انداختیم و همه دورهم نشستیم و مانوش برامون قهوه درست کرد و من باخوردنش جون گرفتم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا…

وقتی بچه ها فهمیدن هرکدوم به شدت متاثرشدن که هیربد گفت:

-فردا صبح برمیگردیم به ویلا…اما فقط ماپسرا شمادختراهمین جا توی باغ میمونید.

همگی کنارهم خوابیدیم و من ازته دل ازخدا کمک خواستم…

∵فرداد∵

صبح دخترا هنوز خواب بودن که هیربد صدامون کرد. ساعت ۶ بود؛ باهم وارد ویلا شدیم و به سمت پشت بوم رفتیم. مهیار گودال کند و من با انزجار دستکش دستم کردم و استخونا رو توی پاکت گذاشتم. هیربد گفت:

-حالا نوبت زیرزمینه.

با همدیگه به سمت زیرزمین رفتیم. اصلا دلم نمی خواست یک بار دیگه به اون زیرزمین برم ولی چاره ای نبود. مهیار رمز رو وارد کرد و دیوار کنار رفت. بادیدن اون دستگاه ها و اون چیزایی که شنیده بودم حالم بهم خورد؛ ولی سعی کردم خودمو نگه دارم…

تمام استخوانها رو که زیاد هم بودن جمع کردیم و ازبوی تعفنش چندین بارعق زدم.

از اون زیرزمین که بیرون اومدیم از ته دل نفس عمیق کشیدم و ازویلا خارج شدیم.

دخترا بیدار شده بودن و منتظرمون بودن. کنارشون نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم و بعد صبحانه هیربد گفت که بریم سمت جنگل.

گفتم:

-بهتر نیست یکیمون پیش دخترا بمونه؟

مانوش گفت:

romangram.com | @romangram_com