#نفرین_رخسار_پارت_58
پیرزن:
-راه زیادی درپیش دارید. مطمئنید که ازپسش برمیاید؟
نگاهی نامطمئن به هیربد انداختم که او مصمم گفت:
-بله یعنی چاره ای جزاین نداریم.
پیرزن گفت:
-بسیارخب…اول باید برگردید به ویلا…روی پشت بوم اگر رفته باشید جنازه ای اونجا خاک شده درسته؟
گفتم:
-بله اما فقط استخوانهاش مونده و ازبودن لباسا میشه فهمیدکه جنازه ی همون پسرک هست.
پیرزن باناراحتی گفت:
-بله من خودم او رو اونجا دفن کردم شماباید برید و اون استخوانها رو بردارید بعدم به زیرزمین برید و تمام اون استخوانها که متعلق به آدمایی هست که اونجا کشته شدن رو هم بردارید و ۴ نفرتون بازازویلا خارج بشید و برید سمت جنگل. میون جنگل که رسیدید یه گودال خیلی بزرگ حفر کنید و این استخوان ها رو چال کنید و بعد این دعا رو همون جا بخونید…
هیربد بادقت گوش میداد و بعد دست دراز کرد و ازپیرزن برگه ی دعا رو گرفت و پیرزن ادامه داد:
_بعدازاون برگردید ویلا و بادوستاتون ازاونجا خارج بشید و بعدتمام ویلا رو بسوزونید…وقتی مطمئن شدید که چیزی ازویلا نمونده میتونید برگردید به خونه هاتون.
باخوشحالی ازشنیدن این خبر بلند شدم:
-از تون ممنونیم واقعا لطف کردید.
پیرزن لبخند غمگینی زد و ماباهاش خداحافظی کردیم و ازکلبه بیرون اومدیم.
هیربد گفت:
-خیلی سخته.
گفتم:
romangram.com | @romangram_com