#نفرین_رخسار_پارت_57
-میشه بخاری رو روشن کنید؟
پیرزن لبخند محوی زد و برخاست. هیربد دستاشو دورم حلقه کرد:
-حالت خوبه ژاله؟
نگاهی به چشمای مهربونش انداختم:
-بله خوبم نگران نباش.
لبخندی به روم زد و بابرگشتن پیرزن گفتم:
اسم اون مرد شی*طان پ*رست چی بود؟
نگاهم کرد:
-جاسم.
کلمه رو توی ذهنم تکرار کردم که پیرزن ادامه داد:
-چون شوهر رودابه به مسافرت رفته بود و اونا نمی تونستن تنهایی از ویلا برن مجبور شدن پیشنهاد جاسم رو مبنی برموندن او قبول کنن. کم کم متوجه شدم که جاسم قصد داره به رودابه تج*اوز کنه…خون خونم رو می خورد و دلم می خواست اون مرد رو بادستای خودم تیکه تیکه کنم. رخسار زیاد با جاسم حرف نمیزد و کلا ازش دوری می کرد و وقتی جاسم نتونست به رودابه نزدیک بشه از طریق بچه هاش او رو تهدید کرد که اگر نذاره او کارشو بکنه بچه هاشو اذیت میکنه. رودابه گریه می کرد ولی از دست هیچکس کاری برنمیومد و مجبور شد هم*خو*ابه ی اون مرد رذل بشه و صدای جیغ هایی که توی شب میزد دل منو می لرزوند و من هم پابه پاش گریه می کردم…حالا دیگه رودابه هم بازیچه ی جاسم شده بود. یک روز دیدم رودابه نیست هرجا رو که گشتم نبود به سمت زیرزمین رفتم که جاسم ازش بیرون اومد و بالبخند شیطانیش نگاهم کرد وقتی سراغ رودابه رو گرفتم گفت تمومش کردم و من باحیرت به درست شنیدن گوشام شک کردم و وقتی جاسم گفت که او رو سوزونده و پاهاشو قطع کرده ازته دل گریه کردم و تاشب توی همون اتاق موندم غافل ازاینکه جاسم رفته سراغ رهام…کاری که جاسم به سر رهام آورد اونم جلوی رخسار وحشیانه و غیرقابل تحمل بود…رخسار تو آغوش من ازته دل گریه می کرد و جیغ میزد و جاسم باسیگار بدن رهام رو سوراخ سوراخ می کرد و صدای فریاد های اون پسرک کوچولو تمام ویلا رو میلرزوند…
اشکهای پیرزن جلوی گفتنش رو گرفت. دستمو روی صورتم گذاشتم و به سختی لرزش بدنمو مهار کردم.
هیربد گفت:
-پس وقتی ما اتاق رو پراز ته سیگارهای سوخته دیدیم برای اینا بوده.
پیرزن نفس عمیقی کشید:
-بله اون عوضی رهام رو به این وسیله کشت و من حالا نگران رخسار بودم…رخسار افسردگی گرفته بود و شبا توی خواب جیغ میزد…جاسم برای نزدیک شدن به رخسار براش گاهی اسباب بازی می خرید ولی رخسار از مرگ رهام از جاسم بیزار شده بود… تااینکه اون شب جاسم به اون دخترک ۸ ساله هم رحم نکرد. رخسار ازته دلش جیغ میزد و من دیگه تحمل دیدن این صحنه ها رو نداشتم… ولی دراتاق قفل بود و من نمی تونستم وارد بشم. فکر کردم بعد این اتفاق دست از سر رخسار برمی داره اما فردای اون روز وان رو پرازآب داغ کرد و رخسار بیچاره رو میون آب ها انداخت و اون روز بود که صدای نفرین ها و جیغ های رخسار تمام این ویلا رو غرق در نحس کرد و فرداش جاسم رخسار بیچاره رو آتیش زد ولی خودش هم نتونست ازاتاق بیرون بیاد و همراه رخسار میون شعله ها سوخت… اون روز من هم تو اوج جوونی پیرشدم و فقط صدام بود که برام مونده بود…از اون ویلا فرار کردم ولی هنوز که هنوزه بایادآوری اون اتفاقات عذاب می کشم و شبا نمی تونم بخوابم…
پیرزن ساکت شد و من لعنت فرستادم به اون مرد عوضی.
هیربد مغموم گفت:
-خب…حالا ما باید چیکار کنیم؟ چطوری این نفرین رو باطل کنیم تاازاینجا نجات پیدا کنیم؟
romangram.com | @romangram_com