#نفرین_رخسار_پارت_56
روی صندلی های چوبی کنار کلبه نشستیم و اون پیزن مقابلمون.
هیربد نفس عمیقی کشید:
-حتما شما می دونید که مابرای چی اینجاییم.
پیرزن نگاهی به من کرد وگفت:
-میدونم. حتماً رودابه شما رو پیش من فرستاده.
هیربد کنارگوشم گفت:
-رودابه همون زنی هست که توی زیرزمین آدرس اینجا رو داد… مادر رخسار.
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم که اون پیر زن گفت:
-این که الان اینجایید خیلی عجیبه… کسانی که قبلا به این ویلا می اومدن محال بود که جون سالم به در ببرن همشون به نحوی کشته و ناپدید میشدن…همون طور که خودتون می دونید اون ویلایی که حالا دوستاتون توش هستن نفرین شده اس. نفرینی که مربوط به یک دخترک ۸ ساله به نام رخسارِ. حتما براتون جالبه که بدونید من اسرار اون ویلا رو از کجا می دونم… باید بهتون بگم که من توی زمانی که اون اتفاقات نحس توی اون ویلا می افتاد تماماً اونجا بودم. من خدمتکار اون ویلا بودم و سالهاست که بعد اون اتفاقات دچار عذاب شدم… براتون شاید سوال باشه که چرا با وجود کهولت سن صدام تااین حد جوونه… جوابشو خودم بهتون میگم… من وقتی اون اتفاقات توی ویلا می افتاد فقط ۲۰ سالم بود والان که نزدیک ۵۰ سال ازاون اتفاقات میگذره. اون نفرین دامن منو هم که گرفت و توی همون جوونی که فقط ۲۰ سالم بود به خاطر نفرین اون دخترک تبدیل شدم به یه پیرزن که فقط از جوونیش صداش مونده. ازاون موقع ازاون ویلا رفتم و حالا با یک دنیا عذاب زندگی نحسمو می گذرونم. حالا که شما این جایید خیلی خوشحالم چون شما که تااینجا تونستید شکنجه های اون مرد شی*طان* پ*رست رو تحمل کنید مشخصه که ازاینجا به بعد هم می تونید اون نفرین رو باطل کنید. فقط باید به شدت از ترسیدن و دلهره خودداری کنید چون اگر بترسید محاله که بتونید اون نفرین رو باطل کنید.
حرفای اون پیرزن برام خیلی عجیب بود و عجیب تر صدای جوون و قشنگش بود. بی صبرانه منتظر بودم تا داستان اون ویلای نحس رو بفهمم… انتظارم زیاد طول نکشید که پیرزن شروع به صحبت کرد:
-توی جوونیم یتیم شدم وکسی رو نداشتم که حتی بهم یه سر پناه بده. تصمیم گرفتم کار کنم و روی پای خودم بایستم ولی چون درس نخونده بود و فقط تا پنجم دبستان تحصیلات داشتم هیچ کس بهم کار نمی داد و اگرم کاری بود که برای من مناسب بود چون سر و وضعم ناجور بود و لباسام پاره مردم بهم اعتماد نمی کردن و منو رد می کردن… ۳ روز بود که غذا نخورده بودم و دربه در دنبال کار بودم ولی دریغ از یک جا… یک روز سوار یک تاکسی شدم تا به یک آدرس که برای یک کار خدمتکاری بود برم که ماشین رو به روی این ویلا خراب شد و مجبور شدیم برای درست کردنش از صاحب اون ویلا کمک بگیریم…
وقتی که وارد اون ویلا شدیم به طرز عجیبی همه جا سرد بود. بااینکه فصل بهار بود و هوا خیلی خنک و خوب ولی هوای اون ویلا سرد بود. انگار هیچ چیز روح نداشت و همه چیز یک نواخت بود… تعجب کردم اما حرفی نزدم. وقتی درسالن رو زدیم چند تا از آدمای اون مرد که صاحب ویلا بود ودر رو به رومون باز کردن و راننده بهشون موضوع رو گفت. اونا که رفتن به راننده کمک کنن و منم خواستم دنبالشون برم که صدایی منو خطاب کرد. وقتی برگشتم سمتش با دیدن مرد بااون چشمای قرمز و ترسناکش به سختی خودمو کنترل کردم که جیغ نزنم. اون مرد جلو اومد و ازم پرسید که چرا اینجام و وقتی دلیلشو گفتم ازم خواست که توی ویلای اون مشغول به کاربشم… اول خواستم زود رد کنم ولی وقتی گفت حقوقت این قدره دهنم بسته شد… خب کم پولی نبود برای منی که حتی یه سر پناه هم نداشتم. بهم گفت می تونم شبانه روز اونجا زندگی کنم و فقط اگر یک راز اون ویلا رو فاش کنم برای همیشه کشته میشم و دیگه ردی ازم نمی مونه… قبول کردم و وارد سالن شدم…فضای اون خونه گرفته و ناجور بود. هیچ ردی از نور خورشید توی ویلا نبود بااینکه ویلا پنجره های بزرگی داشت اما شیشه های پنجره ها تماما مشکی بود و با پرده هایی بلند و تیره گرفته میشد… برام خیلی عجیب بود ولی چون گفته بود حق دخالت نداری ناچار حرفی نزدم. اونروز متوجه شدم که اون مرد خیلی عجیبه و گاهی یهو ناپدید میشه و تا چند ساعت پیداش نیست… خونه رو که تمیز می کردم به طرز عجیبی یهو کثیف میشد در حالیکه کسی توی اون ویلا نبود. شب که میشد صداهای ناجوری از طبقه ی پایین میومد انگار چند نفر باهم صحبت می کردن اما وقتی من می رفتم و نگاه می کردم هیچ کس نبود… کم کم داشتم می ترسیدم از وضع ناجور اون ویلا و تصمیم گرفتم از اونجا فرار کنم که …اون اتفاق وحشتناک برام افتاد…
به اینجا که رسید چشمای پیرزن پرازاشک شد و دستاش شروع کرد به لرزیدن…بادلهره به هیربد که سخت توی فکر بود نگاه کردم ولی حرفی نزدم. پیرزن چندنفس عمیق کشید و کمی از آب توی لیوان کنارش خورد و ادامه داد:
-شب بود… تصمیم داشتم همون شب فرار کنم ولی وقتی ساعت روی ۱۲ ضربه زد مرد که صاحب ویلا بود وارد اتاقم شد…انگار هیچ چیز نمیفهمید و چشماش به طرز عجیبی پراز ش*ه*وت و ه*وس بود… ترسیدم و شروع کردم به گریه کردن و التماس کردن. از حرفای زشت و فحش های رک*یک اون مرد می تونستم هدفشو برای ورود به اتاقم بفهمم…من یک دختر ۲۰ ساله بودم و اون یک مرد ۴۰ ساله…بهم نزدیک شد و من اون شب به معنای واقعی مردم و زندگی برام رنگ باخت… اما او به طرز عجیبی از شکنجه شدن من ل*ذت می برد… نزدیک صبح بود که با خنده های شیطانیش ازاتاقم رفت و من موندم و یه دنیایی که دیگه برام رنگی نداشت… دیگه نمی تونستم جایی برم و چاره ای برام نمونده بود و باید اونجا می موندم تا وقتی که بمیرم… چندروز که گذشت کم کم متوجه شدم که اون مرد شی*طان پر*سته و بعضی شبا حتی شکلش به طرز عجیبی تغییر میکنه… یک روز تصمیم گرفتم ازش بخوام که بذاره منم همراهش برم و وقتی پیشنهادمو گفتم بلند خندید و درنهایت حیرت من قبول کرد…ای کاش هرگز اون پیشنهاد رو نمی دادم چون چیزایی رو باچشمم دیدم که حاضر بودم مرگمو می دیدم ولی اون اتفاقات رو نه… اون مرد از شکنجه شدن آدما ل*ذت می برد حتی به حیوانات هم رحم نمی کرد. بیشتر اوقات خودشو توی اون زیرزمین منحوس و هولناک می گذروند. اونجا قتلگاه بود چون اون مرد تمام کاراشو اونجا انجام می داد… دو تا دستگاه داشت یکی زنده زنده پوست تن آدما رو از تنشون جدا می کرد و اون یکی زنده زنده پاهاشونو قطع می کرد…
چشمامو بستم و سرمو بین دستام گرفتم. پیرزن هم بایک دنیا غصه بهم یه لیوان آب داد:
-من این چیزا رو می دیدم و نمی تونستم هیچ کاری بکنم روزی هزار بار برای ورودم به اون ویلای لعنتی به خودم لعنت می فرستادم ولی دیگه کاراز کار گذشته بود و من نمی تونستم از اونجا فرارکنم… خدا میدونه چقدر آدم رو با شکنجه کشت گاهی میله ی داغ رو روی تنشون می گذاشت و فریاد هاشون تمام بدن منو می لرزوند…۵ ماه ازبودنم توی اون ویلا می گذشت که یک روزاون مردک عوضی اومد و بهم گفت که قراره ویلا رو به یک خانواده ی ۴ نفره اجاره بده و خودش برای انجام کاری از ویلا میره… خوشحال شدم به حدی که بعد از رفتنش بعد مدت ها ازته دلم خندیدم…۳ روز بعد اون خانواده ی ۴ نفره وارد اون ویلای نحس شدن که ای کاش اونا هم نمیومدن. اون مرد ویلا رو اجاره داد و فقط در زیرزمین رو قفل کرد و بعد رفت. منم به کارخودم ادامه می دادم. اون خانواده خیلی خوب و مهربون بودن و دوتا بچه ۸ ساله دوقلو داشتن که دخترشون خیلی خوشکل بود و زیباییش به مادرش رفته بود…
اسم دختره رخسار و اسم داداشش رهام بود. بابودن اون دو تا بچه زندگی توی ویلا رنگ دیگه ای گرفته بود و صدای خنده هاشون دل منو شاد می کرد. مادرشون رودابه خانم زن خیلی مهربون و جذابی بود که من ازهم صحبتی باهاش خسته نمی شدم و شوهرش هم خوش خلق بود و به خاطر شغلش زیاد توی ویلا نبود…۱ ماه ازاومدن اون خانواده گذشت که شوهر رودابه مجبور شد برای کارش به یک مسافرت بره اونم به آمریکا… رخسار خیلی ناراحت بود چون به پدرش علاقه ی زیادی داشت هر چی گریه کرد پدرش نتونست نره و رفت.۲ روز از رفتنش گذشته بود که اون مرد به ویلا برگشت… رودابه خانم بهش گفت که اونا هنوز قصد ترک کردن ویلا رو ندارن و اون مرد گفت اگر نمیخوان برن بمونن و او هم اینجا میمونه…
سردم شد. انگارهیربد فهمید چون رو به پیرزن گفت:
romangram.com | @romangram_com