#نفرین_رخسار_پارت_55

-اگر نمیخوای نیا خودم میرم.

نگاهم کرد و من توی چشماش برق عشق رو دیدم…بغض کردم که دستمو گرفت:

-من همیشه باهاتم ژاله…حتی اگر بمیریم هم دوتایی با هم می میریم.

لبخندی روی لبم نشست وازبچه ها خداحافظی کردیم وبه سمت در بزرگ ویلا رفتیم ووقتی هیربد دستشو به سمت دستگیره برد در با صدای مهیبی که دفعه ی اول شنیده بودیم بازشد. نگاهی به هیربد انداختم:

-تااینجا که حرفای اون زن درست بود.

بچه ها دوباره دست برامون تکون دادن و من و هیربد از ویلا خارج شدیم و دربسته شد.

سوز سرد باعث میشد دندونام بهم بخوره دستامو توی جیب پالتوم فرو کردم و به سمت جاده رفتیم.

هیربد بادقت به اطرافش نگاه می کرد.

جلو رفتیم که هیربد گفت:

-وای ژاله…اونجاست کلبه ای که اون زن گفت.

نگاهمو به اون سمت دادم و بادیدن کلبه که زیاد هم بزرگ نبود باتعجب گفتم:

-وقتی میومدیم کلبه ای در کارنبود هیربد.

هیربد دستمو گرفت و باهم به سمت اون کلبه رفتیم. دلهره داشتم ولی چاره ای نبود. هیربد نگاهم کرد و بعد مشتشو به در چوبی کلبه کوبید و دقایقی بعد درکلبه خود به خود باز شد.

پاهام می لرزید اول هیربد داخل شد و بعد من.

کلبه ی کهنه ای بود و زیاد وسیله توش نبود. انگاری فقط برای چند ساعت اینجا بود.

دراتاقک کوچک کنارکلبه باز شد و پیرزنی با کمر خمیده و صورتی که نصفش سوخته بود و چشمایی که رگه های قرمز توش بود ازش خارج شد و به سمتمون اومد.

به هر دومون نگاه کرد و بعد گفت:

-بشینید.

صداش به طرز عجیبی جوان بود اصلا به سنش نمی خورد. انگار توی این منطقه همه چیز عجیب و غریب بود.

romangram.com | @romangram_com