#نفرین_رخسار_پارت_60


-من با پسرا میرم پیام بمونه پیش دخترا.

پیام موافقت کرد و منو مهیار و هیربد و مانوش از ویلا بیرون رفتیم. راه زیادی بود و حسابی خسته امون کرد. بالاخره رسیدیم به وسط جنگل و من و هیربد مشغول کندن یه گودال بزرگ شدیم…

از خستگی دیگه نا نداشتم که گودال حاضر شد. مهیار استخونا رو توی گودال ریخت و مانوش دعا رو خوند و هیربد گودال رو پرکرد…

کارمون تموم شده بود و باید برمی گشتیم.

بارسیدن به ویلا وسایل رو جمع کردیم و هیربد وارد ویلا شد و بنزین ریخت و برگشت.

مهیارهم باغ رو بنزین زد وهمه بیرون رفتیم وژاله کبریت انداخت و دقایقی بعد ویلا در میان شعله های آتش می سوخت و صداهای عجیبی ازش خارج میشد… انگار هوا سردی خودشو از دست داد و اون دختر کوچولو میون شعله ها بهمون لبخند زد و راسا توی آغوشم بهم لبخند زد و انگار نفرین بود که باطل میشد

**************************************

پایان.



romangram.com | @romangram_com