#نفرین_رخسار_پارت_53

مهیار با نفرت گفت:

-اینجان… تمام اون آدمایی که با شکنجه های اون مرد شی*طا*ن پر*س*ت مردن اینجا افتادن…

بوی تعفن تمام زیرزمین رو گرفته بود…استخوانها ولباسها نشون میداد بیش از صدنفر توسط اون آدم کشته شدن واینجا افتادن.

جلوتر رفتیم که پله هایی جلومون به وجود اومد…باید میرفتیم پایین تر.

یکم می ترسیدم وحالت تهوع داشتم چیزایی که دیده بودم واقعا وحشتناک بود وخارج از حد تصورم.

چاره ای نبود باید میرفتیم پایین.

به ترتیب رفتیم پایین که نسبت به جاهای دیگه تاریک تربود…

بادیدن یک زن که توی تاریکی بهمون نگاه می کرد جیغ کشیدم که بچه ها باوحشت به اون زن نگاه کردن. جز سرش وبدنش دیگه چیزی نمونده بود…دست نداشت وپاهاش بریده بود وازشون خون میومد. راسا رنگش به شدت پریده بودوماها به سختی خودمونو کنترل می کردیم.

هیربد باصدای لرزانی گفت:

-شما…کی هستید…؟

زن کمی جلوتر اومد:

-من مادراون دوتا بچه هستم. رخسار وپسرم.

تازه متوجه شدیم. گفتم:

-شماهنوز…زنده اید؟

چشمای سفبد وحشتناکشو بهم دوخت:

-نه من زنده نیستم این روحمه…شماباید نفرین دخترم رخسار رو که باعث شده آدمای زیادی اینجا قربانی بشن روبشکنید.

مهیار:

-چطوری؟

زن به هممون نگاه کرد:

romangram.com | @romangram_com