#نفرین_رخسار_پارت_52
هیربد:
-خب پس زودباش.
جلوی گودال نشست و روی خاک یک نماد با دستش کشید و یه آن دیوار کناری باصدای مهیبی از جاش بلند شد و یک در مقابلمون قرار گرفت. با حیرت به دیوار نگاه کردم و گفتم:
-تو…چطور این…کار رو کردی…مهیار؟
مهیار دستشو تکون داد وگفت:
-اگر با دقت به دیوار نگاه کنید متوجه میشید که یک نماد بیشتراز بقیه تکرار شده پس متوجه میشیم که این نماد باید مهم باشه حدس زدم این نماد باید رمز این در باشه که خب حدسم درست بود.
با تحسین نگاهش کردم و هیربد با لبخند گفت:
-تو محشری مهیار.
مهیار متواضعانه لبخند زد و به سمت در رفت و باز کرد… باد سردی که ازش بیرون اومد همه امونو به خود لرزوند. دستامو به بازوهام گرفتم:
-وااای چرا این همه سرده اینجا؟
باهم وارد شدیم و باتعجب به دستگاه های مقابلمون که حالا قدیمی و کهنه شده بودن نگاه کردیم.
مهیار کنار ددستگاه ها ایستاد و گفت:
-این دستگاه ها وسیله های شکنجه هستن…اون دستگاه رو می بینید؟ آدم رو میذاری توی اون قالب زنده زنده پوستشو میکنه.
جیغ خفیف و گریه ی راسا همه امونو بیش از پیش متاثر کرد. با وحشت به گفته های مهیار گوش می دادم و به اون آدم بی رحم لعنت می فرستادم که هیربد گفت:
-یعنی جز اون خانواده ی ۴ نفره کسی دیگه هم اینجا مرده؟
ژاله:
-ممکنه قبل اون خانواده این اتفاقات افتاده باشه هنوز چیزی مشخص نیست.
ازکنار اون دستگاه گذشتیم که به یک درآهنی خوردیم و وقتی باز شد بوی تعفن هممونو به سرفه انداخت. هواش به شدت سرد بود… وارد شدیم که بادیدن صحنه مقابل از ته وجودم جیغ کشیدم… جلومونو پراز استخوان و جمجمه و لباسایی بود که متعلق به آدمهایی بود که توسط این مرد مرده بودن… روی زمین پرازخون بود.
romangram.com | @romangram_com