#نفرین_رخسار_پارت_50
-چون می ترسید ترس همه رواز پا در میاره شماها نباید این همه زود وحشت رو به خودتون راه بدید اگر بخواید این جوری لِفتش بدید حالا حالاها توی این ویلا می مونیم و معلوم نیست این آدم بی رحم چه بلایی سرمون بیاره بیاید ازامشب با خودمون عهد کنیم که کمتر بترسیم بچه ها…باید توکل کنیم به خدا و بریم جلو. تا بتونیم ازاین جهنم جون سالم به در ببریم…وگرنه مثل نفرات قبل قربانی میشیم.
حرفای هیربد درست بود ومثل یک تلنگر به هممون خورد وبچه ها انگار انرژی گرفتن…
راسا بااعتماد به نفسی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
-حق باتوئه هیربد…از فردا شروع می کنیم دیگه بسه هرچی گذاشتیم باهامون بازی کنن.
همه به هم دست دادیم وتوکل کردیم به خدا و قرارشد فردا به اون زیر زمین بریم.
…
∵مهسا∵
ساعت روی ۹ صبح ضربه زد.کوله پشتیمو روی دوشم انداختم و به سمت بقیه رفتم. دستامو توی جیب پالتوم فرو بردم وکنار ژاله ایستادم.
هیربد نگاهی به هممون کرد وگفت:
-باید دو نفر دو نفر تقسیم بشیم. اول همه باهم میریم ولی اگر به جایی رسیدیم که نمیشد باید تقسیم بشیم. هوای همدیگه رو داشته باشید و مواظب هم باشید پسرا تحت هیچ شرایطی دخترا رو تنها نذارید و ولشون نکنید اگر براتون اتفاقی افتاد سعی کنید دووم بیارید وضعیف نشید. اونجا ممکنه خطرای زیادی تهدیدمون کنه پس باید آمادگی هر چیزی رو داشته باشیم. اگر چیز خاصی نظرتونو جلب کرد عکس بگیرید ازش تا ببینیم ازش چیزی دستگیرمون میشه یا نه. یادتون باشه که ما خدا رو داریم و باید از او فقط کمک بخوایم.
همه حرفاشو تایید کردن. هیربد و ژاله جلوتر ازما راه افتادن بعد فرداد و راسا و بعد مانوش و مهیار و بعد من و پیام.
در اتاق که توسط هیربد باز شد از ته دل نام خدا رو به زبون آوردم و وارد شدیم. مهیار کلید رو به سمت هیربد گرفت و او در زیرزمین رو باز کرد. زیرزمین تاریک بود برای همین همه مون چراغ قوه هامونو از کوله مون برداشتیم. روی پله ها مایع لزج وسیاه رنگی ریخته بود که بوی خیلی بدی میداد. به سختی جلوی خودمو گرفتم تا بالا نیارم.
رسیدیم پایین پله ها. همه کنارهم ایستادیم. ژاله با دقت به اشکال و نمادهای روی دیوار نگاه می کرد که هیربد گفت:
-بچه ها حواستون به همه ی اطرافتون باشه.
حرکت کردیم. زیرزمین به طرز عجیبی سرد بود انگار که پر بود از ارواح سرگردان. از کوله ام بافت ابریشمیم رو برداشتم و پوشیدم که پیام گفت:
-سردته مهسا؟
-آره مگه توسردت نیست؟
خندید و بادست به کتش اشاره کرد:
romangram.com | @romangram_com