#نفرین_رخسار_پارت_48
-پیام میشه ازت خواهش کم باهام بیای توی آشپزخونه چون میخوام شام درست کنم میترسم…
سرمو تکون دادم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم. روی صندلی نشستم و راسا مشغول شد. خیلی خوب آشپزی می کرد و خیلی تند کاراشو انجام میداد. لبخند محوی زدم:
-همیشه انقدر خوب آشپزی میکنی؟
قیافه اش غمگین شد:
-بعد از مرگ پدر و مادرم دیگه همیشه خودم آشپزی می کنم.
دلم براش سوخت گفتم:
-متاسفم راسا نمی خواستم ناراحتت کنم.
-عیب نداره دیگه باید عادت کنم به نبودنشون.
-چی شد که مردن؟
-پدرم تاجر بود تو یکی از مسافرتاش با مادرم تصادف کردن و تموم …
-انشاالله خدابیامرزه.
ممنونی زیر لب گفت و مشغول چیدن میز شد. بلند شدم و بچه ها رو صدا کردم. هیربد در حالیکه بازوی ژاله رو گرفته بود وارد آشپزخانه شد گفتم:
-مهیار غذا نمیخواد؟
نگاهی به مهیار که بیهوش بود انداخت و باتاسف گفت:
-فعلا نه باید صبرکنیم تا به هوش بیاد.
سری تکون دادم. باهم خوردیم و بعد توی سالن نشستیم هیربد فشار مهیار روچک می کرد و گفت:
-وضعیتش نرماله فقط باید پانسمانشو عوض کنم.
گفتم:
romangram.com | @romangram_com