#نفرین_رخسار_پارت_46
-من مطمئنم که ما از پسش برمیایم و موفق میشیم. ولی خدا کنه توی این راه کسی رو از دست ندیم.
سرمو به زیر انداختم که گفت:
-چطوری این بلا سر مهیار اومد؟
-وقتی پله ی آخر رو رفتیم پایین مهیار و هیربد جلوتر از من و فرداد ایستاده بودن. یهو دیدم از سقف خود به خود یه چاقو به سمت هیربد فرود میاد فریاد زدم و هیربد جا خالی داد ولی چون مهیار کنارش بود روی بازوش خراش انداخت.
قیافه اش درهم شدکه گفتم:
-حالا ژاله چی شده؟
-بعد رفتنتون رفتیم توآشپزخونه تا خودمونو سرگرم کنیم که نمی دونم یهو چی شد ژاله کبود شد و بعد روی زمین افتاد من و راسا خیلی ترسیدیم بعد یهو دیدم گلوش داره فشرده میشه اصلا چیزی مشخص نبود نمی دونستیم چی کار کنیم که یهو به فکرم رسید با چوب بزنم توی کمرش نزدیک دل ژاله بعد که ضربه زدم نفسش باز شد.
-متاسفانه این نشون میده جز ما کسی دیگه هم تو این ویلا هست که قصدش آزار ماست. خیلی نگرانم براشون خداکنه زودتر به هوش بیان.
بلند شدم و بالای سر مهیارایستادم دستمو روی پیشونیش گذاشتم یکمی تب داشت تعجب کردم ولی چون کم بود بیخیالش شدم. کنارش روی مبل نشستم.
مهسا و مانوش هم رفتن پیش ژاله… فرداد به هوش اومده بود و مشغول صحبت با راسا بود.
با تاریک شدن هوا بلند شدم و چراغهای سالن رو روشن کردم دلم شدید ضعف می رفت از یخچال یه موز برداشتم و خوردم و به سمت مهیار رفتم دستمو که روی پیشونیش گذاشتم از شدت تبش حیرت کردم سریع یه ظرف آب آوردم و با دستمال پا شویه اش کردم و بعد رفتم کنار هیربد و بیدارش کردم:
-هیربد مهیار حالش خوب نیست تب کرده پاشویه اش کردم اما تبش هنوز بالاست.
هیربد زود خودشو رسوند به مهیار و مشغول معاینه اش شد منم به سمت سالن اونور رفتم که دیدم دو تا دخترا خوابن ولی چشمای ژاله بازه…
کنارش نشستم که گفت:
-آب…میخوام.
بهش یک لیوان آب دادم وگفتم:
-تو که ما رو ترسوندی دختر…بهتری؟
آروم تو جاش نشست و صورتش درهم شد:
romangram.com | @romangram_com