#نفرین_رخسار_پارت_45
نگاهم کرد و اشک از چشمای مردونه اش فروریخت:
-من تازه پیداش کردم پیام…تازه فهمیدم که عاشقشم میخوام اگر از اینجا سالم بیرون رفتم اونو برای خودم کنم… ولی اون حالا نیمه جون روی اون کاناپه افتاده میدونی اگر فقط ۱۰ دقیقه دیرتر می رفتم سراغش دیگه نداشتمش…
اشکای مردونه اش دلمو آتیش میزد. دستمو روی شونه اش گذاشتم:
-آروم باش مرد… برای تو زشته اینقدر زود جا بزنی ناسلامتی تو یه پزشکی و از همه ی ما عاقل تر و بزرگ تر. تو باید به بچه ها روحیه بدی نه اینکه خودتم بشی مثل اونا. فعلا که خداروشکر خطر دفع شده باید از این به بعد هرجایی که میریم دخترا رو هم ببریم تنها گذاشتنشون اصلا کار خوبی نیست… درسته خطر با ما هم هست ولی اونجوری زودتر بهشون می رسیم و کمکشون می کنیم.
-حق باتوئه. نمی دونم چرااجازه دادم ژاله یک همچین جای خطرناکی بیاد ولی خدا رو شکر می کنم که نذاشتم تنها بیاد چون ممکن بود برای همیشه از دستش بدم…
-حال مهیار چطوره؟
-خدا رو شکر زخم خیلی عمیق نیست وگرنه خونریزی داخلی می کرد زخمش سطحیه چون کنار من بوده میشه گفت یه خراش کوچیکه اما همینم نیاز به مراقبت داره وگرنه عفونت میکنه. فعلا باید دست نگه داریم پیام الان ۳ نفرمون آسیب دیدن دفعه ی دیگه ممکنه مثل این بار به خیر نگذره.
-باشه دست نگه می داریم. برو یکمی استراحت کن! خیلی خسته شدی من حواسم به بچه ها هست.
-ممنونم داداش…
هیربد با اصرارهای من خوابید. مانوش کنارم نشست و در حالیکه صورتش از درد کمرش جمع شده بود گفت:
-چی شد پیام؟ توی اون اتاق چی بود؟
نگاهش کردم:
-اون در به یک زیرزمین راه داره…زیرزمینی که تا اعماق زمین میره پله هاش به صورت دایره و حالت دوبلکس داره. مانوش صاحب این ویلا یک…
مکث کردم شاید از گفتنشم وحشت می کردم. کارمون سخت تر شده بود چون اون آدم بااین مذهب شاید بتونه خیلی کارا بکنه و مانتونیم نابودش کنیم…
مانوش منتظر به صورتم زل زده بود سرمو به زیرانداختم:
-اون یک شی*طا*ن پ*ر*ست بوده…
جیغ خفیف مانوش نشون میداد اوهم مثل ما وحشت کرده.
-روی دیوارهای اون زیرزمین نمادها و نشانه های شی*طا*ن پر*ست*ی کشیده شده بود اونم باخون…مهیار تونست بخوندشون و گفت که متاسفانه با یکی از بی رحم ترین آدم در افتادیم که به هیچ کس رحم نمی کنه اگر نتونیم این نفرین رو باطل کنیم سرگذشتمون میشه مثل نفرات قبلی… راه درازی در پیش داریم مانوش الانم وضعیت اصلا خوب نیست همه امون به نحوی آسیب دیدیم و ضعیف شدیم تا چند روز که دیگه نمی تونیم حتی کاری بکنیم باید صبر کنیم. هیربد اصلاً از اومدن راضی نبود از اولشم این اصرارهای ژاله بود که وادارش کرد البته ژاله با همه امون اتمام حجت کرده بود و ماخودمون خواستیم اما نمی دونم چرا ژاله این همه برای اومدن به اینجا اصرار می کرد شایدم چون فکر نمی کرده اینجا مال یک شی*طان* پ*ر*ست باشه و این همه خطرناک… به هر حال فعلا اینجا گیر کردیم اگر حال همه خوب بود و می تونستیم هر چه زودتر به اون زیرزمین بریم شاید خیلی چیزا رو می فهمیدیم چون این جور که مشخصه اون زیرزمین برای صاحب این ویلا خیلی مهم بوده چون من جای دیگه ی این ویلا از اون نمادها ندیدم فقط توی زیرزمین.
مانوش با دقت به حرفام گوش می کرد و درآخرگفت:
romangram.com | @romangram_com