#نفرین_رخسار_پارت_44


-چی…شد؟

-بهش سوزن زدم و نفس مصنوعی دادم…فعلا بیهوشه. میشه بگی چی شد؟

-من واقعاً نمی دونم…من اصلا نفهمیدم چی شد.

-آروم باش میخوای بهت آرامبخش بزنم؟

-نه نه میخوام بیدارباشم برای فرداد دعا کنم ممنون.

سری تکون داد و سیگاری ازجیبش درآورد. اون که سیگاری نبود حتما اینقدر روش فشار اومده بود که مجبورش می کرد سیگار بکشه… پیام هم به کنارش رفت و دوتایی مشغول حرف زدن شدن.

ساعت ۴ عصر بود ولی هیچ کدوممون ناهار نخورده بودیم.

فرداد با ناله صدام می کرد. با خوشحالی به سمتش رفتم و دستشو گرفتم:

-جونم داداشی؟ بالاخره به هوش اومدی نمی دونی چقدر نگرانت بودم.

چشمای قرمز شده اشو بهم دوخت:

-آ…ب…

به سختی تونستم بفهمم آب میخواد. سریع خودمو به آشپزخونه رسوندم و براش یک لیوان آب بردم و بهش دادم که راه نفسش باز شد. روی مبل نشست و به مهیار بیهوش و ژاله نگاه کرد:

-برای ژاله چه اتفاقی افتاده؟

-انگار یکی قصد خفه کردنش رو داشت.

آهی کشید…

∵پیام∵

هیربد داغون بود… کنارش نشستم وگفتم:

-برای ژاله ناراحتی؟


romangram.com | @romangram_com