#نفرین_رخسار_پارت_43

∵راسا∵

بدنم می لرزید…مهسا در حالیکه گریه می کرد سعی می کرد به ژاله نفس مصنوعی بده. مانوش هم توی آشپزخونه گریه می کرد.

با شنیدن صدای فریاد پسرا انگار خدا دنیا رو بهم داده بود خودمو پرت کردم توی سالن ولی بادیدن مهیار و فرداد از ته دل فریاد کشیدم و اشکام باز جاری شد…

هیربد عصبانی فریادزد:

-بلندشو دیگه داری حالمو بهم میزنی… این دو نفر دارن می میرن اونوقت تو مثل بچه ها دائم داری گریه میکنی… بلندشو بهم کمک کن لعنتی.

انگار به خودم اومدم…به سختی خودمو کنترل کردم وازجام بلندشدم…راست می گفت وضعیت بدی بود جون ۳ نفر در خطر بود و من الان باید کمک می کردم… به برادرم.

جلو رفتم که گفت:

-برو یک ظرف آب گرم بیار عجله کن.

من به دنبال ظرف رفتم و مهسا و مانوش هم به کمک هیربد…

بازوی مهیار که پانسمان شد هیربد رفت سراغ فرداد وبهش آمپول زد و بعد رو به من گفت:

-پس ژاله کجاست؟

با وحشت به مهسا و مانوش نگاه کردم اونا هم رنگشو پریده بود کسی جرئت نمی کرد حرفی بزنه…

صدای فریاد هیربد تنمو لرزوند:

-مگه باتو نیستممم؟ ۳ تاییتون لال شدید؟ گفتم ژاااله کجاستتتت؟

مانوش در حالیکه گریه می کرد گفت:

-توی سالن اونوریه بیهوشه.

چشمای هیربد گشاد شد و بعد سریع به اون سمت دوید… دیگه رمقی توی تنم نمونده بود. بالای سر فرداد نشستم واشکام جاری شد.

از اومدنم خیلی پشیمون بودم من نباید بچگی می کردم و یه فرداد می گفتم به اینجا بیایم… مطمئن بودم که جون سالم به در نمی بریم. قرآن جیبی کوچیکمو از توی کیفم برداشتم و مشغول خوندن شدم… نمی تونستم کار دیگه ای بکنم جز اینکه از خدا کمک بخوام. حالم به شدت منقلب بود …

نیم ساعتی از اومدن پسرا می گذشت که هیربد با چشمایی قرمز شده ازسالن کناری به سمتم اومد. بادلهره بلندشدم:

romangram.com | @romangram_com