#نفرین_رخسار_پارت_42


هیربد زمزمه کرد:

-جز ما کسای دیگه ای هم اینجان انگار.

هنوز گفته اش تموم نشده بود که یک چاقو از سقف خود به خود به سمتش افتاد و من فریاد زدم:

-هیربد… چاقو…

خودشو پرت کرد سمت دیگه و چاقو فرو رفت توی بازوی مهیار. با وحشت به خونی که از بازوی مهیار جاری بود نگاه کردم و هیربد دستپاچه گفت:

-وای زود باشید باید ببریمش بیرون.

نمی تونستم کمک نکنم وجدانم بهم این اجازه رو نمی داد. خودمو جلوانداختم و با تمام قدرت هیکل توپر و ورزشی مهیار رو روی کمرم انداختم و به سمت پله ها دویدم… صدای پای پیام وهیربد هم از پشت می شنیدم فقط خدا خدا می کردم درها باز بشه وگرنه ممکن بود مهیار رو از دست بدیم.

نفسم داشت قطع میشد ولی نباید ناامید میشدم باید می رفتم تا جونشو نجات بدم فقط ده پله مونده بود تا برسم به در زیر زمین که از سقف شروع کرد به خون ریختن… تمام لباسام خونی شده بود به هر زوری که بود بالا رفتیم وهیربد باتمام قدرت در روباز کرد و خودمونو انداختیم بیرون… چشمام سیاه می رفت.

پیام وحشتزده گفت:

-هیربد حال فرداد خوب نیست… مهیارهم بیهوش شده.

هیربد زود به سمت در اتاق رفت و بازمزمه کردن چند جمله دستگیره رو کشید…وقتی در باز شد نیرویی توی تنم اومد. دویدم و با رسیدن به سالن مهیار رو روی مبل گذاشتم و دیگه چیزی نفهمیدم…

∵مانوش∵

بعد از رفتن پسرا با دلهره کنار هم نشستیم… از طبقه ی بالا صداهای وحشتناکی میومد. مهسا که می ترسید گفت:

-بهتر نیست تا اومدن پسرا خودمونو سرگرم کنیم؟ مثلا پاشید ناهار درست کنیم.

۴ تایی بلند شدیم و به آشپزخونه رفتیم… صداها هر لحظه بیشتر می شد و از پسرا هم خبری نبود. نمی تونستم روی پام بایستم برای همین پشت میز نشستم و به اونا نگاه کردم. سوزش کمرم بیشتر شده بود و سرم گیج میرفت…

ژاله جلو یخچال ایستاد تا مرغ برداره ولی یهو صدای جیغش بلند شد… با وحشت بلند شدم و کنارش رفتم … لبهاش کبود شده بود و صورتش به شدت رنگ پریده بود. راسا گریه می کرد و مهسا جیغ می کشید… نمی دونستم چی شده چون هیچی از ظاهر ژاله معلوم نبود، یه آن ژاله روی زمین افتاد و خرخر می کرد.

با دیدن گلوش که انگار چیزی اونو فشار می داد تازه فهمیدم چی شده چوب بزرگی برداشتم و محکم از بالا تا نزدیکی دل ژاله فرود آوردم که نفس ژاله آزاد شد ولی ازحال رفت… اشکام جاری شد میون آشپزخونه نشستم و از ته دلم زار زدم…

راسا و مهسا به سختی جسم نیمه جان ژاله رو بلند کردن و به سمت کاناپه ی توی سالن بردن و من فقط دعا می کردم تا قبل از اینکه اتفاقی برای ژاله بیفته هیربد برسه…


romangram.com | @romangram_com