#نفرین_رخسار_پارت_41
مهیار کلید رو گرفت و زودتر رفت ماهم پشت سرش. نگران راسا بودم و دلم شور میزد.
مهیار کلید رو توی در فرو برد و چرخوند و قفل باز شد.
هیربد لبخند زد:
-خودشه.
در که باز شد با پله های متوالی و پی در پی که به زیرزمین می رفت مواجه شدیم… شبیه دوبلکس بود که به زیرزمین راه داشت.
هیربد نامطمئن نگاهی به پله ها کرد و گفت:
-کاش یکیمون پیش دخترا می موند.
مهیار:
-دیگه دیره چون در اتاق بسته شد و دیگه فکر نمی کنم راه برگشتی باشه باید بریم پایین.
کسی حرفی نزد. دلم آشوب بود ولی چاره ای نداشتم. مهیار اولین نفر و بعدش من و هیربد و بعد در آخر پیام وارد شد و در خود به خود بسته شد. چندین پله که پایین رفتیم روی دیوارها عکسا و شکل های مختلف کشیده شده بود مثل نمادهای شی*ط*ان پ*رس*تی…بادقت به تصاویر نگاه می کردم که هیربد رو به مهیارگفت:
-می*تونی اینا رو معنی کنی؟
مهیار نگاهی بهمون انداخت وگفت:
-متاسفانه صاحب این ویلا شی*طا*ن پ*ر*ست بوده.
دلم پیچ خورد و سرم پر شد از فکرای بد… حدس میزدم شخصی که این کارای بد رو انجام داده به هیچ وجه نمی تونه خداپرست باشه…
مهیار ادامه داد:
-فقط خدا به دادمون برسه اگر نمیریم شانس آوردیم. این نمادها شکنجه شدن به نحوهای مختلفه فقط نمی دونم چطوری اون مرد تونسته زن و دو بچه شو اینجا رها کنه و بره…
هیربد با نگرانی گفت:
-بهتره هرچی زودتر بریم پایین تا ببینیم چه اتفاقی افتاده.
پایین تر رفتیم. انگار باید تا اعماق زمین می رفتیم و هر چه جلوتر می رفتیم زیرزمین تاریک تر میشد… بالاخره تمام پله ها رو پایین اومدیم و حالا از سرمای درون زیرزمین داشتیم می لرزیدیم… صدای نفسای سرد چندین نفر رو کنار گوشم حس می کردم و بیشتراز خودم نگران راسا بودم …
romangram.com | @romangram_com