#نفرین_رخسار_پارت_39

-چرانمی خوابی؟

-فکرم درگیره پیام نگرانم قراره چی پیش بیاد؟

-منم کلافه ام… ازاین جا خسته شدم همه چیز آروم شده و ما فعلا هیچ نشونه ای جز این کلید نداریم همین جوری ام نمیشه دست روی دست گذاشت تا اونا بیان سراغمون چون اونا هم که میان چیزیو نمیگن فقط اذیتمون میکنن.

-حق باتوئه اگر می دونستم این همه سخته نمیذاشتم دخترا بیان.

-اونا میترسن نمیذارن ما به کارامون برسیم.

-حق دارن کم نیست اتفاقاتی که افتاده.

-خب حالا بیا بریم استراحت کنیم فردا ببینیم چی میشه.



∵فرداد∵

همه چیز آروم بود و فعلا مشکلی برای هیچ کدوممون پیش نیومده بود…

ساعت ۱۰ صبح بود و همه توی سالن نشسته بودیم مانوش می خواست زنگ بزنه و از مادرش خبر بگیره اما آنتن به هیچ عنوان نمیومد.

هیربد مدام توی فکر بود تا بفهمه اون کلید مال کجاست ولی به فکرش نمی رسید.

کنار راسا نشستم:

-حالت چطوره خواهرکوچولو؟

به روم لبخندی زد:

-خوبم فرداد.

با صدای هیجان زده ی پیام همه بهش نگاه کردیم:

-فهمیدممممم…اون کلید مال دریه که توی اتاق اون گوشه اس.

هیربد تند گفت:

romangram.com | @romangram_com