#نفرین_رخسار_پارت_38


-نه نه چیزیم نیست.

در صندوق رو آروم باز کردم…اول یه چند تا عکس بود که در اثر گذشت زمان رنگش زرد شده بود… بعد از اون یه کلید و یه عروسک پارچه ای و یه برگه… محتویاتش فقط همین بود… صندوق رو بستم و عکس ها رو ریختم وسط… تمام عکسا ازهمون خانواده ی ۴ نفره بود…دو تا دختر و پسر کوچولو که دوقلو بودن و خیلی خوشگل… و یک زن و مرد جوون.

راسا با حیرت گفت:

-این دخترک و این مرد همونایی هستن که من دیدمشون… مرده می خواست به مسافرت بره و دخترک التماس می کرد که نره.

برگه رو باز کردم. چندین خط نوشته شده بود که زیاد مشخص نبود. ژاله از دستم گرفت و نزدیک چشماش گرفت:

-میشه خوند.

منتظر بهش نگاه می کردیم که گفت:

-اسم من رخسار هست من باداداش دوقلوم با هم کلی بازی می کنیم… من خیلی غصه دارم چون بابام قراره بره به یک ماموریت کاری تایکماه… می ترسم آقای شکوهی صاحب ویلا بیاد اینحا و اذیتمون کنه آخه در نبود بابا اون دیگه از هیچکس نمی ترسه… هر چقدر به بابا میگم نرو میگه مجبوره که بره… من خیلی می ترسم…

ژاله برگه رو بست:

-تموم شد.

کسی حرفی نمیزد… کلید رو برداشتم و گفتم:

-پس حدسامون درست بود. خب به نظرتون این کلید ممکنه مال کجا باشه؟

ژاله:

-مشخص نیست فعلا باید نگهش داریم تا در رو پیدا کنیم.

نفس عمیقی کشیدم.

هوا کم کم تاریک میشد نمی دونستم باید چیکار کنیم دیگه جایی نبود که نگشته باشیم و خیلی معماها بود که هنوز حل نشده بود و نفرینی که هنوز توی این خونه موج میزد و ما الان نزدیک به یک هفته بود که اینجا بودیم و نتونسته بودیم هیچ کاری بکنیم…

شب که شد بعد شام بچه ها کنارهم خوابیدن ولی من و پیام و ژاله هر کدوم یه گوشه نشسته بودیم و توی فکر بودیم…

ساعت که روی ۲ بامداد ضربه زد پیام اومد کنارم:


romangram.com | @romangram_com