#نفرین_رخسار_پارت_37

پیام:

-ماکه نمی تونیم به خاطر ضعیف بودن شما دخترا همین جوری دست روی دست بذاریم…شما که از اول می دونستید اینجا چه خبره پس برای چی اومدید؟ فکر کردید خونه خاله اس اینجا؟

باحرص گفتم:

-نه خیر ما خودمون خوب می دونیم اینجا کجاست لازم نیست شما به ما یاد بدید منم نگفتم دست روی دست بذاریم من فقط گفتم برای امروز دیگه بسه بذارید چند شب بگذره تا یکم حال بچه ها خوب بشه بعد باز امتحانش کنید…

هیربد بااخم گفت:

-بسه دیگه… شما دو نفر چتون شده که دارید با هم دعوا می کنید؟ نمی بینید کسی حال مساعدی نداره بس کنید لطفاً.

اخم کردم و به آشپزخونه رفتم…

∵هیربد∵

اوضاع هیچکس خوب نبود… کسی دیگه حتی جرئت نمی کرد تنهایی دستشویی هم بره… شبا همه توی سالن می خوابیدیم و هیچکس تنهایی نمی خوابید. از دیشب تا حالا کسی دل و دماغ کاری نداشت. ساعت ۳ عصر بود ولی امروز هیچ کاری نکرده بودیم فقط همین جور بی حرف توی سالن نشسته بودیم…

کلافه بودم حق با پیام بود ما نمی تونستیم همین جوری دست روی دست بذاریم باید یه کاری می کردیم ولی ضعیف بودن روحیه دخترا این اجازه رو ازمون سلب می کرد… نگران بودم که اینبار مثل دفعات قبل به خیر نگذره و برای یکی یه اتفاقی بیفته.

جلوی پنجره ایستاده بودم که صدای راسا به گوشم خورد:

-هیربد خان… بهتره بیای و در صندوقچه رو باز کنی.

به سمتش برگشتم:

-نه فعلا دست نگه می داریم.

-اما این به ضررمونه… اگرمیخوایم ازاینجا خلاص بشیم باید نفرین رو باطل کنیم پس بهتره بیای و در این صندوق رو باز کنی.

کسی اعتراضی نکرد. به ناچار جلو رفتم و کلید رو از روی میز برداشتم و راسا صندوق رو به دستم داد. همه دور هم نشستیم و من با دلهره کلید رو به سمت قفل بردم… منتظر یه اتفاق بودم ولی وقتی دیدم چیزی نشد جرئت پیداکردم و کلید رو توی قفل چرخوندم و وقتی باز شد دلم لرزید…

ژاله نگاهی بهم کرد:

-حالت خوبه؟ چرارنگت پریده؟

به سختی خودمو کنترل کردم:

romangram.com | @romangram_com