#نفرین_رخسار_پارت_36
پیام به سختی آروممون کرد که یهو روی دیوار ها باخون نوشته شد:
-قربانی… اگر میخواید از اینجا برید یکی از شما باید قربانی بشه… قربانی این ویلای نفرین شده یکی از شماهایید … قربانی.
خون از دیوارها می ریخت و زبون من لال شده بود… وسایل توی آشپزخونه خود به خود می شکست و صدای فریاد بچگانه توی ویلا می پیچید:
-تو رو خدا کمکم کنید…تو رو خدا.
و باز صدای کشیده شدن یه چیزی روی زمین…
نیم ساعت بعد چراغها خودبه خود روشن شد…زبونم بنداومده بود و تنم به شدت می لرزید…کسی حرفی نمیزد و انگار به همه شک وارد شده بود. راسا سرشو توی سینه ی فرداد فرو کرده بود و می لرزید و ژاله سرشو بین دستاش گرفته بود و صدای هق هق گریه اش توی سکوت سالن می پیچید…یک ساعت هیچ کس حرفی نزد. از جا بلند شدم وگفتم:
-باید اینجا رو تمیز کنیم… پاشید.
ژاله بلند شد و با هم به آشپزخونه رفتیم. تمام ظرفهای شکسته رو جمع کردیم و آشپزخونه رو جارو زدیم…پیام و مهیار و هیربد هم خون ها رو تمیز کردن که هیربد گفت:
-باید یکبار دیگه کلید رو امتحان کنیم شاید ایندفعه صندوق باز شد.
ژاله:
-نه تو رو خدا برای امروز بسه من دیگه تحملشو ندارم هیربد.
هیربد چند لحظه نگاهشو به ژاله دوخت و بعد گفت:
-باشه فردا امتحانش می کنیم.
بازهمه کنارهم توی سالن نشستیم…
پیام گفت:
-نمیخواید یکبار دیگه احضار روح کنیم؟
باخشم گفتم:
-نه… شماها مرد هستید و نمی ترسید ماها دیگه طاقت نداریم. نگاه کن راسا که بامرده ها فرقی نداره مانوش هم که به زور قرص و آرامبخش آرومه تو رو خدا نذارید باز یکی دیگه بلا ببینه.
romangram.com | @romangram_com