#نفرین_رخسار_پارت_35
-اینجا رو ببینید…مشخصه که گودال شده قبلا.
فرداد بیل بزرگی رو برداشت و شروع کرد به کندن… هرچه بیشتر می کند بیشتر بوی تعفن بلند می شد تا جایی که من و ژاله محکم دماغمونو گرفتیم که فرداد گفت:
-یه جسد اینجاست…
تمام تنم یخ کرد… دستام به شدت شروع کرد لرزیدن. هیربد جلو رفت و گفت:
-البته چیزی ازش نمونده جز یه چند تا استخون… از لباسا مشخصه که یه پسربچه ی کوچیک بوده.
ژاله:
-پس باید همون پسرکی باشه که با اون دخترکوچولو پایین اتاق دارن… همون که به راسا گفته کمکم کن…
هیربد:
-آره مشخصه خواهر برادرن.
فرداد با خشم گفت:
-کدوم بی وجدانی دلش راضی به این کارشده؟
کسی حرفی نزد… ژاله گفت:
-حالا باید چیکار کنیم بچه ها؟
مهیا رو پیام نزدیکمون شدن و پیام گفت:
-فعلا هیچی…باید خاک رو برگردونیم تا بعداً در موردش تصمیم بگیریم.
فرداد خاکهارو برگردوند…گفتم:
-بچه ها دقت کردید از موقعی که اومدیم اینجاهمیشه آسمونش تیره اس؟ ارتباطمونم با بیرون به کلی قطع شده اصلا آنتن نمیده موبایلا.
باهم برگشتیم پایین و از اتاق خارج شدیم. دخترا خواب بودن. نفس راحتی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا برای ناهار یه چیزی درست کنم.
بعد ناهار توی سالن نشستیم… ساعت ۶ عصربود وهوا تاریک شده بود؛ که یه آن تمام برقهای ویلا خاموش شد… با وحشت دست ژاله رو گرفتم و از ته دل جیغ زدم…
romangram.com | @romangram_com