#نفرین_رخسار_پارت_34
ژاله گفت:
-پس بااین حساب اون چیزی که تو توی اتاق اون دخترک دیدی یه قسمتی از اتفاقاتی بوده که در گذشته توی این خونه افتاده… پس بااین حساب موضوع مربوط به یک خانواده ی ۴ نفره اس که این ویلا رو از اون مردی که تو شب احضار دیدمش اجاره کردن. وقتی پدر خانواده میره ماموریت و زن و دو تا بچه هاشو میذاره تواین ویلا اون مرد میاد اینجا وآزارشون میده… تقریبا میشه این جوری فهمید از دیشب.
هیربد سرشو تکون داد:
-درسته تا اینجا رو تقریبا متوجه شدیم.
پیام گفت:
-بهتره یکبار دیگه همگی به اون اتاق بریم اگر تونستیم وارد بشیم و بریم پشت بوم اگرم نه که باز منتظر یه نشونه ازسمت اونا باشیم…
همه بااین حرف موافقت کردن که گفتم:
-مانوش خانم نمی تونه بیاد یکی باید پیشش بمونه…
مهسا گفت:
-راسا هم حالش مساعد نیست. بهتره او بمونه که هم دیگه نترسه هم مانوش تنهانمونه.
همه تایید کردن و اون دو تا موندن. همگی به سمت اتاق رفتیم و در کمال تعجب دیدیم در اتاق کاملا بازه. واردش که شدیم دربسته شد. به تمام اتاق نگاه کردیم ولی چیزی دستگیرمون نشد. به سمت پله ها رفتیم و یکی یکی ازش بالا رفتیم که من آخرین نفربودم.
هیربد در آهنی بزرگ رو هل داد که باز شد و صدای ناهنجاری ایجاد کرد…همه روی پشت بوم ایستادیم. بزرگ بود و اطرافش دیوار داشت. کنار در یه تسمه مثل شلاق افتاده بود که پر از خون بود… با انزجار برش داشتم و به هیربد دادم ولی کسی حرفی نزد… جلوتر رفتیم که باصدای جیغ خفیف مهسا به سمتش برگشتیم.
با دیدن چیزی که رو به روم بود سرمو چرخوندنمو به شدت عق زدم… حالم منقلب بود…
∵مهسا∵
کنار دیوار پر از استخونای گربه و سگ بود …انگار ۱۰ یا ۲۰ تا گربه وسگ رو کشته بودن… کنارشون پر از سنگ و چوب بود و خاکستر…
پیام شونه های مهیار رو می مالید و اوعق میزد. حق داشت صحنه ی خیلی بدی بود. هیربد گفت:
-بهتره زودتر محلی که ازش خون می ریخته رو پیدا کنیم.
مهیار و پیام همون جا نشستن و ما راه افتادیم… به سختی تونستیم جاشو پیدا کنیم. پامو روی خاک کشیدم:
romangram.com | @romangram_com